#کریشنا_پارت_145

- همينجا بمون .

سپس به سمت هيرا رفت و او را از ميدان دور کرد و گفت :

- هيرا ...

- هيچي نگو آيدن .

- اما يه چيزايي هست که بايد بشنوي ...

- امشب نه ... خواهش مي کنم ..

آيدن با ترديد گفت :

- هيرا .. من دارم ميرم .

هيرا سر گرداند و فرياد زد :

- بسه .. گفتم امشب نه ...

آيدن با اصرار گفت :

- هيچ شب ديگه اي وجود نداره هيرا ...

هيرا اين بار صدايش را بالاتر برد و گفت :

- نمي خوام بشنوم ..

سپس از آيدن فاصله گرفت اما آيدن مچ دست هيرا را چسبيد و مصرانه صدايش کرد :

- گريسيا ...

هيرا سرگرداند . نگاهش را از پس حلقه هاي اشک به آيدن دوخت . باد شديدي شروع به وزيدن کرد .آيدن يک قدم به سمت هيرا آمد .

رعد و برق زيبايي شب را درخشان کرد . هيرا مچ دستش را از مشت آيدن جدا ساخت و همچنان يا حيرت و بغض به او خيره ماند .

آيدن خواست چيزي بگويد اما هيرا پيش دستي کرد . صدايش اصلا احساس چشمانش را نداشت .

- نمي دونم درباره چي حرف مي زني آيدن .

آيدن بي آنکه پلک بزند گفت :

- بهتر از هر کس ديگه اي مي فهمي و مي دوني دارم درباره چي حرف مي زنم .

هيرا فرياد زد :

- من گريسيا نيستم ... هيچ وقت نبودم .. اسم من هيراست .


romangram.com | @romangram_com