#کریشنا_پارت_144

- ن .. ن ... نه .. مهم نيست .

هاران گفت :

- من ميارم .

آيدن نيم نگاهي به هيرا انداخت و گفت :

- حالت خوبه ؟

هيرا ماسک آيدن را با شدت برداشت و گفت :

- نمي خوام مخفي باشي ...

آيدن دستان هيرا را فشرد و گفت :

- و فکر مي کني من دوست دارم تو از من مخفي باشي ؟

هيرا سرش را پايين گرفت . آيدن چانه هيرا را بالا کشيد و ادامه داد :

- با من برقض هيرا .. ممکنه اين آخريش باشه .

هيرا بدون هيچ حرف يا واکنشي خود را به آيدن سپرد . آيدن چشمانش را به نگاه نگران هيرا دوخت و گامهايش را با خود هماهنگ کرد

. هيرا هيچ نمي گفت . آيدن هم نمي خواست چيزي بگويد . تنها چيزي که مي خواست تمام نشدن اين رقص بود . هيرا با ترديد گفت :

- آيدن ..من ...

آيدن سري تکان داد و گفت :

- هيچي نگو ... هيچي ...

هاران با سه گيلاس نوشيدني برگشت . هيرا دست آيدن را رها کرد و گيلاسش را برداشت . سپس به گوشه اي رفت و روي تخته سنگي

نشست . هاران نگاهش را از او برداشت و رو به آيدن گفت :

- خودشه ... درست مثل مادرش ... اون هيچ کس ديگه اي نمي تونه باشه ... اون درست مثل دياران راه ميره ... دياران هم مثل

قهرمانان فاتح جنگ راه مي رفت .

آيدن نگاهش را به هيرا دوخت . هيرا اما به آتش نگاه مي کرد . هاران ادامه داد :

- نمي تونم برات توصيف کنم که داره درونم چي ميگذره .. دلم مي خواد بغلش کنم و ساعت ها گريه کنم اما ... اين من نيستم ... مي

خوام با دستاي خودم شونه هاش رو بگبرم و به سينم بچسبونم و بلند بلند اسمش رو فرياد بزنم ...

آيدن گفت :


romangram.com | @romangram_com