#کریشنا_پارت_143
- خب .. بريان ... پيتر ... ژوليت ...
هاران ابرويي تاب داد و پرسيد :
- دوستي که بهش درباره احساساتت بگي ...
چرخي زد و هيرا را به همراه خود به گردش در اورد و ادامه داد :
- صادقانه جواب بده ...
هيرا ايستاد و با درنگ کوتاهي جواب داد :
- خب .. کريشنا ...
- تو به کريشنا مي گي ؟
- همه چيز رو ؟
- تا حالا بهش گفتي ؟ درباره آيدن چه حسي داري ؟
هيرا به آتش خيره شد و با ترديد گفت :
- نه ...
هاران با حرکت ظريفي کنار هيرا ايستاد و گفت :
- مي توني به من بگي ... من چيزي بهش نمي گم . خودت رو خالي کن ... چشمات خيلي چيزا رو داد مي زنه .
هيرا چشم گرداند و به هاران خيره شد و گفت :
- من عاشقشم .
قلب آيدن با شنيدن اين جمله ، به تپش افتاد . درکش براي او سخت تر از هر چيزي بود که تا کنون شنيده بود . اخم کرد و به هيرا نگاه
کرد که ظاهرا خودش هم شوکه شده بود . هيرا سرش را گرداند و به سمت سنگ ميدان حرکت کرد . هاران همگام با او شد و گفت :
- درست قدم بردار هيرا .
هيرا ايستاد . هاران نگاهش کرد و گفت :
- مثل مرداي جنگي راه نرو .. ظريف قدم بردار .
آيدن بي وقفه خودش را به آنها رساند . هيرا با ديدن او حيران و دستپاچه شد . آيدن دستان هيرا را ميان دستانش گرفت و گفت :
- ممکنه منو ببخشي .. نوشيدني گير نياوردم .
هيرا با لکنت زبان گفت :
romangram.com | @romangram_com