#کریشنا_پارت_135

- صبر کن ... فکر مي کني مي توني هيرا رو بهم نشون بدي ... گفتي اگه کريشنا برگرده ...

آيدن لبخند معناداري زد و با بي خيالي پاسخ داد :

- آه ... البته .. چرا که نه ... خودم هم مي خواستم قبل از رفتنم ببينمش .

هاران با تعجب پرسيد :

- رفتن ؟ مي خواي بري ؟

- من ديگه دليلي براي موندن اينجا ندارم ... مي خوام برم ..

- اما .. الويس ...

آيدن نيم نگاهي به هاران انداخت و پاسخ داد :

- لازمه درباره خودم و افکارم براي تو توضيح بدم ؟ وارد حريم خصوصي افکار من نشو هاران ...

سپس بي آنکه کلمه اي بشنود ، از پله ها پايين رفت و ادامه داد :

- اونجا نايست .. باهام بيا .

وارد سالن غذاخوري که شد ، کريشنا و بريان را ديد که با چاقوي نان ، شمشير بازي کوچکي به راه انداخته بودند . بريان در نهايت

چاقو را روي انگشت شست کريشنا گذاشت و گفت :

- آدم کوچولوي مرده .

کريشنا سر بلند کرد و گفت :

- صبح بخير آيدن . شنيدم آگوستين تارلين شهرتش رو مديون توئه ...

آيدن لبخند زد و گفت :

- جوکش قديميه ... خوشحالم که بهتريد .

- منم خوشحالم ... به محافظت هم بگو مي تونه بشينه .. اسمش هاران بود ؟

- بله سرورم ..

کريشنا رو به هاران کرد و گفت :

- هاران مي توني با ما صبحانه بخوري ...

هاران لبخند زد و تعظيم کرد و پاسخ داد :

- ممنون سرورم ... شما خيلي به من لطف دارين .. اما در جايگاهي نيستم که اين افتخار رو داشته باشم .


romangram.com | @romangram_com