#کریشنا_پارت_134

- گريسياي تو .. که خودش رو به من هيرا معرفي کرده ...

- بيا فعلا فکر کنيم اون دختر من نيست ... چون محاله گريسيا زنده باشه .

آيدن روي تخت دراز کشيده بود به سقف نگاه مي کرد که نقش هاي برجسته و جواهر نشان آن برق خاصي مي زد . افکار آيدن مدام در

حرکت بودند . نگاهش را به گلدان هاي شکسته و آينه خورد شده و صندلي گهواره اي تکه تکه شده دوخت و ديواري که خون آلود بود .

خشم طوفاني ديشبش تبعات سختي به همراه داشت . احساس پشيماني نمي کرد . تمام لحظات وحشتناک ديشب را بي هيچ تحريفي به ياد



مي آورد . با گامهايي ارام از هاران دور و وارد اتاقش شد . نگاهي به آينه انداخت و خيلي ناگهاني صندلي گهواره اي را به آن کوبيد

. تکه هاي خرد شده آينه را درون مشتش فشرد و خرد و خونين کرد و به ديوار کوبيد . با تکه چوبهاي صندلي ، به جان گلدانها افتاد و

در حالي که از عمق وجودش فرياد مي زد ، همه را در هم کوبيد .

حالش از سرنوشتي که گرفتارش شده بود به هم مي خورد و دوست داشت اين احساس را به آدريان هم داشته باشد اما تمام وجودش

هنوز آدريان را دوست و مورد اعتماد مي دانست . نتيجه خشم ها و گريه ها و سکوت و افکار ديشب ، رسيدن به يک تصميم قطعي بود .



از جا برخاست و از کمد لباس ، شلوار جين و پليورش را که به لطف خياط ها حالا ديگر پارگي اي نداشت ، به تن کرد . نگاهي به نبم

تاج نقره اي اش انداخت . لبخند زد و با دستهايش موهايش را به هم ريخت . حالا شبيه خودش شده بود . شبيه آيدني که مي شناخت . نه



وارث تخت پادشاهي اي که ديشب درباره اش صحبت مي کردند . کفشهاي اسپرتش را پوشيد و روي آينه خورده ها قدم گذاشت و از در



بيرون رفت .

هاران پشت در منتظر ايستاده بود . آيدن با ديدن او لبخند زد و گفت :

- صبح به خير هاران .

- صبح به خير ... پادشاه برگشتن ... صبحانه رو با هم صرف مي کنين ...

آيدن لبخند زد و گفت :

- چقدر زود ... به هر حال خوب شد اومد ...

آيدن راهش را به سمت پله ها کج کرد اما هاران بازويش را گرفت و گفت :


romangram.com | @romangram_com