#کریشنا_پارت_130
بسپره تا با خودم بيارمت اينجا ... تو اگه وليعهد من مي شدي ، تخت به من وفادار بود .. و تو مثل يه انسان بعد از يه مدت مي مردي
... و طلسم از بين مي رفت ... من اما نقشه ديگه اي کشيدم ... تو نبايد زود مي مردي بايد از وفاداري تخت بهت نهايت استفاده رو مي
کردم تا چيزايي که از دست دادم رو به دست بيارم . بنابرين ... پيشنهاد خوروندن خون تکشاخ و خون آشام و اسبهاي برايت رو به
الويس دادم ... تا دير تر پير بشي .. و ديرتر بميري .. الويس مخالفتي نداشت ... اون با اينکار ديرتر از دستت نمي داد يا شايد هم هيچ
وقت از دستت نمي داد ... يعني اگه تو بعد مرگ تبديل بشي ... ناميرا ميشي ...
آيدن به درخت تکيه کرد و با صداي لرزاني گفت :
- چه بلايي سر من آوردي ؟
- آيدن خواهش مي کنم آروم باش ... من .. بهت عادت کرده بودم ...اسمت رو من انتخاب کردم . همنام با برادر قهرماني که در همه
حال تحسينش مي کردم... تو يه بچه شيرين و دوست داشتني شده بودي ... و من عاشقت شده بودم ... تو منو ياد دختر شيرينم مينداختي
... وقتي پنج ساله شدي کريشنا درباره تو فهميد و من ... واسه همين تعقيب من و الويس رو شروع کرد . الويس از همون موقع شروع به
فرار کرد ... اون تصميم گرفته بود تو رو تسليم دنياي ماوراالطبيعه نکنه .. به هيچ قيمتي ...
- واسه همين ... من رو تا مي تونست دور کرد ... حتي نمي گذاشت خيالپردازي کنم ... درباره هيچي برام توضيح نداد . حتي من رو از
خودش هم دور کرد .. تا مي تونست دورم کرد ...
- اون نمي خواست تو وارد اين بازي بشي ... وقتي فرانسه بودين ... اون زن خون اشام رو فرستادم تا پيغام من رو براي الويس ببره ..
بهش گفتم که وقتشه که تو رو برگردونه دورهام . مي خواستم با خودم بيارمت اينجا ... قبل از اينکه کريشنا پيدات کنه . الويس تو رو تا
اينجا آورد ...من نمي دونستم اون تو رو دور از همه چيز نگه داشته ... نمي خواستم هم يهو سر راهت ظاهر بشم ... اما تو خودت رو کم
کم کشف کردي ... اون روز که بيهوش توي جنگل پيدات کردم فکر مي کردم الويس تو رو فرستاده ... اما بعدش ... فهميدم تو گيج و
مبهوتي ... و وقتي حقيقت رو فهميدي ..رفتي ..درست همون موقع که کريشنا و الفهاش به خونه الويس حمله کردن ... به خونه من حمله
romangram.com | @romangram_com