#کریشنا_پارت_13

- من بايد يه متن براي اينجا اماده مي کردم ... بايد از پرديس حرف مي زدم . اما وقتي اينجا ايستادم انگار نمي تونم هيچي بگم . فقط

ياد يه جمله افتادم که نمي دونم کجا شنيدم ... جمله اي که ميگه بدترين روز دوست داشتن کسي روزيه که از دستش ميدي ... و من خودم



رو سرزنش مي کنم . خودم رو به خاطر اينکه هنوز نفس مي کشم سرزنش مي کنم . به خاطر اينکه امروز تو کليسا ايستادم اما به جاي

گذروندن بهترين روز زندگيم با پرديس دارم براي تشيع جنازش ... آه .. دلم براش تنگ شده .. همين .

بغض گلوي ايدن را مي فشرد به سرعت از جايگاه پايين آمد و کنار ديانا ايستاد . راجر بلافاصله جايش را گرفت و در حالي که به

آيدن زل زده بود ، گفت :

- به خاطر دوستم متاسفم ... اون خيلي به پرديس علاقه داشت . فکر کنم عاشقش شده بود ... براي نجات پرديس از هيچي دريغ نکرد ...

اگه ما نبوديم به خاطر پرديس جونش رو مي داد ... شگفت آوره ... من نمي تونم تصور کنم اون چطور قراره بقيه عمرش رو بگذرونه ...



فقط مي خوام بگم متاسفم رفيق ... ببخشيد که نذاشتم خودت رو هم همراه پرديس پرت کني ...

آيدن اخم کرد و سر گرداند . خشم تمام وجودش را فراگرفته بود . راجر کنايه هاي دردناکي نثار آيدن کرده بود . آيدن دوباره به تابوت



پرديس خيره شد . راجر رو به رويش گذشت و چشمک ريزي به او زد . آيدن مچ دست راجر را با تمام قوت گرفت و او را نگه داشت .

راجر تقلا کرد تا خودش را رها کند اما موفق نشد . در حالي که درد مي کشيد از آيدن پرسيد :

- چي کار مي کني ؟

آيدن با خشم گفت :

- منظورت از اون سخنراني رقت بار چي بود ؟

راجر به چشمان ايدن زل زد و گفت :

- چجوري اون کارو کردي ؟ با اون سرعت هلن رو نجات دادي ...

آيدن مچ راجر را رها کرد و گفت :

- نمي فهمم درباره چي حرف مي زني ...

- خوب هم مي فهمي آيدن ... تو هلن رو به طرز ماورايي اي که من هيچ توجيهي براش ندارم نجات دادي اما گذاشتي پرديس بميره ...

من و هلن و انجي اونجا بوديم ... خودم با چشماي خودم ديدم که چطور هلن رو نجات دادي و براي نجات پرديس رفتي ... اما ايستادي


romangram.com | @romangram_com