#کریشنا_پارت_12
آيدن نگاه مي کردند . پرديس از مسير خارج شد . تعادلش را از دست داد و از سراشيبي تند سر خورد . آيدن که حالا با هلن روي يک
تخته سنگ فرود آمده بود با حيرت تمام به پرديس نگاه مي کرد که با دستان زخمي اش شاخه خشکي را نگه داشته بود . آيدن در حالي
که از شدت اضطراب و نگراني نمي توانست درست نفس بکشد به سمت او دويد . پرديس لبه پرتگاه بلندي گير کرده بود . آيدن با
اضطراب به او نزديک شد . باورش نمي شد که به همين سادگي پرديس را از دست مي دهد . شاخه خشک شگست . پرديس به سمت
پايين پرت شد . تمام وجود ايدن مي خواست تا براي نجات پرديس کاري کند اما احساسي عجيب و جبر آلود او را از هرگونه اقدامي
باز ميداشت . گويي صدايي صاف و بي خش در گوشش انعکاس مي يافت ... " و تو هرگز نمي ميري .... تمام تلاشت رو مي کني تا به
هر قيمتي زنده بموني ... به هر قيمتي "
نگاهي به پرتگاه انداخت محال بود پايين بپرد و زنده بماند . ندايي در درونش ميگفت " اما تو براي نجات هلن رفتي " نيروي جبري
درونش پاسخ مي داد " براي نجات هلن نمي مردم اما اينجا ممکنه بميرم " نداي ملامتگرش التماس ميکرد " اون پرديسه "
آيدن هم با تمام وجود مي خواست براي نجات پرديس پايين بپرد . اما ندايي جبارانه دست و پايش را قفل کرده بود . ايستاد و چهره ي
نگران و نگاه عاجزانه پرديس را نظاره گر بود که ثانيه به ثانيه از او دور تر مي شد . اشک در چشمان آيدن حلقه زد . از اينکه نمي
توانست تکان بخورد به خود مي لرزيد . نفس هايش به شماره افتاد . در يک چشم به هم زدن شايد هم کمتر . موجودي با سرعتي فرا
بشري پرديس را از ميانه راه گرفت و کنار تخته سنگي صاف فرود آمد . آيدن تمرکز کرد . اما متوجه نشد چه کسي پرديس را نجات
داده است ؟
پرديس حالا آرام و بي حرکت روي تخته سنگ دراز کشيده بود . آيدن بيشتر تمرکز کرد تا صداي نفس کشيدنش را بشنود اما گويي قادر
نبود ....
-دکترش معتقده ... سکته قلبي کرده ... از شدت ترس ... آثاري از ضربه نبود ... انگار نه انگار که از ارتفاع پرت شده ...
هلن اين جملات را رو به راجر گفت و به آيدن نگاه کرد . آيدن سعي کرد سرش را بالا بگيرد و به کشيش گوش فرا دهد . نمي خواست
حتي لحظه اي فکرش درگير ماجرا شود . مدام به ذهنش نهيب مي زد " بعدا دربارش فکر کن "
کشيش کتاب مقدس را بست و گفت :
- روحش قرين آرامش ... کسي هست که بخواد درباره پرديس عزيز حرفي بزنه ...
آيدن با ترديد دست بلند کرد . کشيش او را به جايگاه فراخواند . آيدن با پاهايي لرزان به جايگاه رفت و به تابوت زيباي پرديس خيره
شد . واقعا نمي دانست چه بايد بگويد ...فقط دوست داشت حرف بزند اما نه حرفهايي که گلويش را مي سوزاند . سري تکان داد . اشک
هايي که بي اراده از چشمش مي چکيد امانش را بريد . با صدايي گرفته و بغضي سنگين گفت :
romangram.com | @romangram_com