#کریشنا_پارت_128

من مي دونستم حتي اگه وفاداري تخت رو با نشوندن وليعهد برحق به دست بيارم ؛ باز هم ، کمکم نمي کنه و تخت رويه ي شيطاني من

رو تشديد مي کنه . پس اين طلسم الفي بايد از بين مي رفت و تنها راهش کشتن همه وارثاي تخت بود . آيدن ، دو تا از پسراش و دختر

کوچيک پنج سالم ... کلاريسا بهم گفته بود که براي نجات دياران ، خيلي تلاش کرده ... اما نگفته بود که اونو پيش آيدن برده ... آيدن

دختر من رو نجات داد ... با پيوند زدنش به آسمان ...

- يعني چي ؟

- الفها مي تونن بخشي از روحشون رو به آسمان تقديم کنن و عوضش جون يکي رو نجات بدن .آيدن تمام روح الفيش رو تقديم کرد تا

اونو نجات بده ... علاوه بر اينکار گريسيا رو به آسمان پيوند داد ... تا از محافظت کنه ...

- گريسيا ؟

- اسم دخترم گريسيا بود ... من به مقر آيدن رفتم .. اونو کشتم .. پسراش رو کشتم و وقتي همه اردوگاهش به سمت من حمله آوردن ،

شيش تا تکشاخ رو سلاخي کردم و خونشون رو تا اخرين قطره خوردم .. قدرتي که به دست آوردم بي نظير بود ... اما مي تونستم

سياهيش رو درک کنم . من و رزا فرار کرديم . ويراس همه جا دنبالمون بود ... تا من رو مجازات کنه . من پنج سال دنبال گريسيا گشتم



... آيدن اون رو به بريان سپرده بود . هيچ وقت يادم نمي ره وقتي اولين بار ديدمش .. در حالي که روي يه کره اسب برايت سوار بود و



همپاي بريان مي رفت و مي خنديد . اون شمشير چوبي اي که بريان براش ساخت و باهاش تمرين مي کرد . دستاي کوچيکش ... اولين

بار توي باغچه رزهاش ملاقاتش کردم و گفتم عاشق رزهاي سفيدم ... اونم گفت که رنگ سرخ چشمام رو دوست داره ... نه .. نمي خوام

دوباره يادش بيفتم ...

- تو اول شناختيش ؟ باهاش همکلام شدي و بعد کشتيش ...

اشک در چشمان هاران حلقه زد و گفت :

- هفته ها ... کنارش بودم .. وقتي بريان نبود ... هر بار که براي کشتنش مي رفتم ، چشماش مانع مي شد . درست رنگ چشماي آبي من

بود ... وقتي که هنوز يه مالتس نشده بودم ... دلم براش تنگ شده ... يکي از دو دوره اي از زندگيم بود که حس کردم مي تونم تغيير کنم

...

- يکي ديگش کي بود ؟

هاران با شرمندگي گفت :


romangram.com | @romangram_com