#کریشنا_پارت_123
- چرا ؟ چرا حقيقت رو حتي براي خودت هم تبديل به دروغ کردي ... اونم با خون ؟!
هاران همچنان به آب جاري نگاه مي کرد .
- براي اينکه فکر مي کردم آسونترش مي کنه ... مي خواستم به خودم هم بقبولونم که حقيقت چيز ديگه ايه ... مي خواستم خودمو راحت
کنم . توي ذهن خودم هم عوضش کنم .
- حقيقت چي بود ؟
- من نمي فهمم ... يه مشت خاطره از چندين قرن گذشته ... چه به درد الان تو مي خوره ؟
آيدن پلک هايش را تاب داد و گفت :
- مي خوام بدونم قراره براي کي بجنگم ؟
- تو لازم نيست برام بجنگي ... لزومي نداره براي پادشاهي من تلاش کني .
- من اينکارو به خاطر تو نمي کنم . به خاطر خودم مي کنم ... چون اگه به اين هدف فکر نکنم ... اون سوال بزرگ من رو از پا در
مياره ...
هاران به چشمان آيدن خيره شد و گفت :
- چه سوال بزرگي ؟
- سوالي که توي هر لحظه ذهنم مي گذره ... که اصلا اين وسط من چي کاره ام ؟ من وسط اين ماجرا چي کار مي کنم ؟ اين چيزا چه
ربطي به من داره ؟ کريشنا از من چي مي خواد ؟ مردم قلعه غربي چي مي خواستن ؟ اصلا من توي اين مرز جادويي چي کار مي کنم
؟ چرا الويس رو ور نمي دارم برگردم به دورهام و عادي زندگي کنم ؟ ...چي باعث ميشه به همه چيز اين دنيا مربوط بشم ؟ نمي تونه
فقط به خاطر رژيم غذايي احمقانه دوران کودکيم باشه ... و هر لحظه به خودم اين جواب رو مي دم ... که اينجام تا آدريان رو به حقش
برسونم ... چون آدريان دوستمه و اين کاريه که يه دوست مي کنه . اما اين جواب نمي تونه به همه اون مجهولات پاسخ بده ...
صداي آيدن از شدت خشم و ناراحتي مي لرزيد . بالاخره اين پرسش آزار دهنده را به زبان آورده بود . سرش را پايين گرفت . هاران
نگاهش را دوباره به جوي دوخت و گفت :
- آيدن برادر بزرگ من بود . يه قهرمان واقعي ... قدرتمند ، با يه روح بلند و خوش قيافه _ لبخند محوي روي لب هاران نشست و ادامه
داد _ اون اولش وليعهد بود . خيلي با پدرم فرق داشت . و من کشتمش .
- کس ديگه اي هم توي خونوادت باقي مونده که به دست تو و يا با دخالت تو به قتل نرسيده باشه ؟
romangram.com | @romangram_com