#کریشنا_پارت_120

عرق سردي روي جسم آدريان نشسته بود ، آيدن گفت :

- اون حالش خيلي بده ... بهم گفت اين کار براش تاوان بدي داره .. گفت عذاب ميکشه .

آدريان ( هاران ) گفت :

- من حالم خوبه ... فقط زودباش ... من رو به چوب ببند .

و چند جرعه از خون تکشاخ خورد . آيدن او را به چوب بست و گفت :

- قضيه موهاي مشکيت چيه ؟

- هميشه ازش بدم ميومد .. بلوند رو بيشتر دوست دارم ... اما خب ... ظاهرا با اين تعويض ... به حالت اوليه برگشته ...

هاران ( آدريان ) گفت :

- آيدن ، ما نبايد زياد اينجا بمونيم ...

آيدن شانه هاي آدريان ( هاران ) را فشرد و گفت :

- تو يه قهرماني دوست من .

سپس به همراه هاران ( آدريان ) از سلول خارج شد و به سمت اتاقش رفت . وارد اتاق که شدند ، هاران ( آدريان ) کنارش ايستاد و

گفت :

- آيدن ... اميدوارم ملاقاتمون ارزش کاري که بابتش انجام داديم رو داشته باشه ...

آيدن مقابل هاران ( آدريان ) ايستاد و گفت :

- داره ... مطمئن باش .. آدريان ..

هاران (آدريان ) انگشتش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت :

- بهتره عادت کني .. همون هاران صدام کني . نمي خواي که لو بريم ؟

آيدن لبخند زد . براي اولين بار در طول مدتي که به اينجا آمده بود ، احساس امنيت مي کرد . هاران روي صندلي گهواره اي نشست و

گفت :

- خب ... مي خواستي باهام حرف بزني ...

آيدن سري تکان داد و گفت :

- الان بايد برم به تالار سلطنتي ... در ضمن ما اينجا حرف نمي زنيم ... توي قصر نه ... بايد بريم يه جاي مطمئن .

هاران ابرويي تاب داد و گفت :


romangram.com | @romangram_com