#کریشنا_پارت_119

آيدن از پشت سر ادريان به هاران چشم غره رفت و گفت :

- اون از نقشه من درباره تو با خبره .

آدريان به سمت در رفت . قلب آيدن براي لحظه اي لرزيد اما آدريان تنها نگهبانان را با نفوذ ذهني وادار کرد همه چيز را فراموش

کنند و برگشت . مقابل هاران ايستاد و رگ دست چپ خودش را با دندان هايش بريد و گفت :

- بيا هاران ... بدت نمياد . تازه اس .

هاران مقابل آيدن زانو زد و گفت :

- به اميد پيروزي .

آيدن سرش را به نشانه تاييد تکان داد . هاران زخم دست ادريان را به دهان گرفت و نوشيد . اما به سرفه افتاد . آدريان با اصرار

گفت :

- تحمل کن ... يه کم ديگه بنوش ... فقط يه کم ديگه مونده .

هاران سرش را بالا گرفت و با درماندگي چند جرعه ديگر نوشيد . آيدن هاران را از جا بلند کرد و مچ دستش را گاز گرفت . خون تيره

اي که به سياه مي زد جاري شد . آدريان چندين جرعه طولاني مکيد و سر بلند کرد . لبهاي هر دو آغشته به خون بود . هاران دستش را

به خون لبهاي آدريان آغشته کرد و روي پيشاني او گذاشت و چشمانش را بست . اما ناگهان اهي از عمق وجودش سر داد . آدريان زير

لب گفت :

- دست برندار .. همينجوري ادامه بده ...

هاران به زانو در آمد . آدريان هم همراه او زانو زد و گفت :

- قطعش نکن ... ادامه بده تو داريـــ...

اما ادامه جملات آدريان از زبان هاران شنيده شد :

- موفق ميشي ... موفق شدي ..

هاران و آدريان همديگر را رها کردند . جسم آدريان به گوشه اي افتاد و به سختي نفس مي کشيد و موهاي جسم هاران سياه شده بود .

آدريان ( هاران ) به سختي سر بلند کرد و گفت :

- تموم شد ... اون بدن من رو داره ... حالا من رو ببند به چوب .

هاران ( آدريان ) مشک را نزديک جسم خسته آدريان(هاران ) برد و گفت :

- بايد يه کم بخوري تا حالت بهتر بشه .


romangram.com | @romangram_com