#کریشنا_پارت_118

- بيا امشب من رو خراب نکنيم ... وقتي کارمون با آدريان تموم شد و من دوباره جسمم رو پس گرفتم دربارش حرف مي زنيم .

آيدن با سر موافقت کرد . روي سبزه ها دراز کشيد . به آسمان خيره شد و به تک تک سوالاتي انديشيد که بايد فردا از آدريان مي پرسيد

. به همه قطعات گم شده پازلش .

* * *

گامهاي هاران اندکي لرزان به نظر مي رسيد و رنگش پريده بود . آيدن با نگراني گفت :

- تو اصلا خوب نيستي .

- نه نيستم ... فقط برو توي سلول ..بذار زودتر باهاش رو به رو بشم .

آيدن شانه به شانه با هاران وارد سلول شد . آدريان با ديدن آنها ، لبخند محوي زد و گفت :

- من رو باز کن .

آيدن با ترديد غل و زنجير آدريان را گشود . آدريان چشمانش را تنگ کرد و گفت :

- تو فکر مي کني من فرار مي کنم ؟

آيدن ، به آدريان خيره شد و گفت :

- نه ... فقط از وقتي حافظم برگشته ... اولين باره که آزاد از زنجير مي بينمت .

آدريان جا خورد ، اما بلافاصله آيدن را در آغوش کشيد و گفت :

- فکر نمي کردم ديگه ببينمت .

آيدن خنديد و پاسخ داد :

- منم دلم برات تنگ شده بود رفيق .

آدريان شانه هاي آيدن را فشرد و مشک خون را از او گرفت . هاران نگران تر از هميشه به آدريان نگريست که با تشنگي تمام از مشک

مي نوشيد . آدريان گوشه لبهايش را پاک کرد و گفت :

- مي دونم داري به چي فکر مي کني هاران ... من خودم بيشتر از اينکار عذاب مي کشم ... بيشتر ار هر کس ديگه اي از خودم متنفرم .

هاران سرش را پايين گرفت . آدريان ادامه داد :

- متاسفم که مجبوري بـــ...

هاران سرش را با افتخار بالا گرفت و گفت :

- نه ... من خوشحالم که مي تونم به شما کمک کنم سرورم .


romangram.com | @romangram_com