#کریشنا_پارت_117

- قول مي دم ، خيلي زود برت گردونم . قول ميدم .

هاران که حالا صدايش صاف تر از هميشه بود ، گفت :

- نه .. حالا که داريم اينکارو مي کنيم ... مطمئن شو همه چيز درست پيش بره ... عجله نکن . نمي خوام به خاطر عذاب من ... نقشه

شکست بخوره .

آيدن نگاه تحسين اميزي به هاران انداخت و گفت :

- تو شجاعترين شواليه دنيايي ... دوست من .

هاران لبخند تلخي زد و دوباره به آسمان نگاه کرد .

آيدن و هاران تمام شب را در باغ و جاي جاي قصر پرسه زدند و نوشيدند و آواز خواندند . به نظر آيدن اين کار به اقدام عجيب

فردايشان کمک مي کرد . يه قول هاران ، آنها قرار بود به تاريکترين بخش قواي او نفوذ کنند . آيدن ته مانده بطريش را روي زمين

ريخت و گفت :

- من قبلا هيچ وقت يه استورن رو نديده بودم ...

هاران خنديد و پاسخ داد :

- همشون به خوش مشربي من نيستن .

- حتي توي اين مدت هيچ مراجعه کننده اي از استورن ها نداشتم .

- خب اونا هيچ تمايلي به ارتباط با اين جامعه ندارن ... اونا يه گوشه دنيا براي خودشون زندگي مي کنن . يه جايي نزديک قطب شمال

... جايي که دست هيچ کس بهشون نرسه .

- به نظر قدرتمند ميان .

- هستن ... قواي منحصر به فرد خودشون رو دارن ... اما خب امپراطوري پنهانشون ...

- نکنه تو هم يه شاهزاده از اون امپراطوري پنهاني ؟

هاران پوزخند زد و پاسخ داد :

- نه ... من ... يه شواليه از قلعه سياهم ... و نمي خوام جز اون هيچ چيز ديگه اي باشم ... ولي در جواب سوالت ... نه ... من از خاندان

سلطنتي نيستم .

- چي شد که با بقيه هم نژادهات زندگي نمي کني ؟

هاران نوشيدني اش روي صورتش خالي کرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com