#کریشنا_پارت_104

کرد تا با فاصله کمتري از او قرار گيرد . سپس با ترديد گفت :

- مي دوني ما مي تونيم با هم بهتر باشيم .

بريان که تا آن لحظه به مسير رو به رو و دوردست خيره شده بود ، نگاهش را به آيدن دوخت و گفت :

- دست نگه دار ... اين بحث هيچ نتيجه اي نداره .

- ولي تو اصلا نمي دوني من مي خوام چي بگم ...

بريان پوزخندي زد و پاسخ داد :

- واقعا فکر مي کني نمي دونم ... مي خواي بگي تو هيچ طمعي به تاج و تخت نداري ... و به انتخاب خودت وليعهد نشدي . هيچ کدوم از

اينا به اراده خودت نبوده .

- خب اگه مي دوني چرا بازم اينجوري با من برخورد مي کني ؟

بريان نگاهش را دوباره به افق دوخت و گفت :

- شايد راست ميگي ... اما نگو که الان ناراضي هستي ... تو يهو پيدات ميشه و هرچيزي که حق منه رو ازم مي دزدي ... هر چيزي که



تمام عمر براش جنگيدم رو از من ميگيري و الان ازم انتظار داري بشم دوست جانفشانت !؟ اگه اينجوري فکر مي کني ، افکارت

احمقانه اس .

آيدن اخم کرد و پاسخ داد :

- من که بهت گفتم ... اين موقتيه ... من تاج وليعهدي رو نمي خوام .

بريان به چشمان آيدن نگاه کرد و با صداي صاف و اسرارآميزش گفت :

- منم بهت گفتم که مشکل من تاج و تخت نيست ...

سپس به اسبش هي زد و از آيدن فاصله گرفت . اما آيدن دست بردار نبود ، نزديکش شد و گفت :

- مشکلت هيراست ؟ اين مشکل توئه ؟

بريان ابرويي تاب داد .

- آيدن ... بيا درباره مشکل من صحبت نکنيم . وقتي به قصر برسيم تو با مشکلات خيلي بزرگتري رو به رو ميشي ... حکومت اونقدرها

هم که فکر مي کني راحت نيست ...

- از پسش برميام .


romangram.com | @romangram_com