#کریشنا_پارت_102
پيراهن سفيد و نيمه بلندي تا مج پاهايش پوشيده بود و ماسک سفيد و طلايي زيبايي به چهره داشت . آيدن با قدم هاي کوتاه و ارام به
هيرا نزديک شد و زير لب گفت :
- هيرا ...
هيرا برگشت . اشک در چشمانش حلقه زده بود . باد سردي مي وزيد . آيدن گامهايش را تند کرد . قلبش در قفسه سينه اش بي تابانه مي
تپيد . آيدن مي توانست صدايش را بشنود . هيرا با ترديد چند قدم جلو آمد اما ايدن اينبار قدمهاي آرامش را تند تر کرد و به سمت هيرا
دويد . به محض بوسيدن هيرا ، باد سرد تشديد شد . آيدن دست بر نداشت . باد اينبار درون گوشش با شدت هر چه تمام تر هوهو مي
کرد گويي طبيعت تعادلش را از دست داده بود . صداي رعد و برق تمام قلعه را در بر گرفت و برگهاي درختان بي قرارانه روي دستان
باد تاب مي خوردند . آيدن چشمانش را بست . حتي اگر آسمان فرو مي ريخت و زمين در هم مي شکست ، نمي توانست آيدن را از هيرا
جدا کند . غرش ابرها و باد و طوفان برگ ها اصلا طبيعي به نظر نمي رسيد . هيرا با ترس و دلهره خود را از ادن جدا کرد . باد و
طوفان و غرش ايستاد و دوباره نسيم خنک شبانگاهي موهاي هيرا را در هم مي ريخت . چشمان آبي هيرا به آيدن دوخته شده بود و آيدن
هم نمي توانست نگاهش را از او بدزدد .
هيرا نگاه خيره اش را از آيدن برداشت . پس از ساعتها و يا سالها و قرنها و يا حتي دقيقه ها و ثانيه ها ... براي آيدن تفاوتي نداشت .
تنها به ثانيه هايي مي انديشيد که طبيعت تعادلش را از دست داده بود تا طوفان حس مشوش آيدن به نسيم مبدل شود .
نور آفتاب صبحگاهي آيدن را از خواب بيدار کرد . آيدن سر گرداند . بالش هيرا خالي بود . با اضطراب از جا بلند شد و صدا زد :
- هيرا ...
پاسخي نشنيد . در حمام را گشود اما خالي بود . راهروي برج و بالکن را چک کرد . هيرا هيچ جا نبود . هاران به همراه چند خدمه از
پله هاي برج بالا آمدند . آيدن به سمت هاران حمله بود و او را به ديوار کوبيد :
- چه بلايي سر هيرا آوردي ؟
هاران با دلهره پاسخ داد :
- نمي دونم درباره چي حرف مي زنين قربان .
صداي آشنايي از پشت سر آيدن به گوش رسيد :
- همراهتون قبل از طلوع افتاب قلعه رو ترک کردن . نگران نباشين ...
آيدن هاران را رها کرد و نفس عميقي کشيد . نمي خواست خشمگين به نظر برسد . سرگرداند و گفت :
romangram.com | @romangram_com