#کریشنا_پارت_101
برداشت و به آن خيره شد . مي توانست صورت هيرا را تصور کند . چشم هاي آبي اي که برق مي زد و لبهاي سرخي که مي درخشيد .
از جا برخاست و رو به روي آينه ايستاد . نقاب سياهي را به صورت زد و به خودش خيره ماند . دلش مي لرزيد . نمي دانست هيرا
الان کجاست ... سلول احمقانه کريشنا .... يا پشت نقابهاي گوناگون فقط به بهاي زندگي و نفس ... دلش مي گرفت وقتي به نقابهاي
رنگارنگ نگاه مي کرد . دلش به حال هيرا مي سوخت . کسي که شايد حقش نشستن روي تخت وليعهدي بود . شاهدختي تنها و اسير
هيولايي به اسم کريشنا ... شاهدختي که شايد از هويتش با خبر نبود .
نمي توانست حتي يک دقيقه ديگر تحمل اتاقي را نداشت که بوي تند مشروب دلخواه هيرا و عطر ملايمش را مي داد . لباس خواب بلندي
پوشيد و از اتاق خارج شد . روي بالکن برج ايستاد و به حياط سنگي و سپيد قلعه خيره ماند . دو نفر کنار حوض بزرگي نشسته بودند .
آيدن چشمانش را تيز کرد .
بريان و هيرا با هم صحبت مي کردند . آيدن چشمانش را بست و تمرکز کرد :
هيرا : برام سخته که توضيحش بدم .
بريان : لازم نيست چيزي بگي ... ميشه از چشمات خوند .
هيرا : مشکل همينجاست .
بريان : مشکل چيه ؟
هيرا : من حس عجيبي دارم .
بريان از جا برخاست و رويش را از هيرا گرداند و گفت :
- من آدم مناسبي براي اين نيستم که حس عجيبت رو برام تشريح کني .
آيدن لباس خوابش را دور کمرش محکم کرد و به يرعت از پله هاي برج پايين رفت . گامهايش را تند و بلند بر مي داشت . قلبش در هم
فشرده مي شد . آشفتگي هايش ، سوالهايش ، تشويش هايش و ترس هايش همه و همه به گوشه اي از ذهنش رفته بود . تنها چيزي که مي
دانست اين بود که نبايد اينبار هيرا را رها کند . دستانش از شدت اضطراب مي لرزيد و يخ زده بود . پاهايش احساس کرختي مي کرد
اما از حرکت باز نايستاد . از کريدور آخر که دور زد ، با بريان رو به رو شد .
ايستاد . بريان با چشم هاي سحراميزش نگاهي رازآلود و تلخ به او انداخت اما حرفي نزد . آيدن جرات نداشت حتي قدم از قدم بردارد
و يا حتي چشمانش را از بريان بدزدد . تنها با لباس خواب گشاد و بلندش وسط راهرو ايستاده و مبهوت و گيج به بريان زل زده بود .
مي توانست حدس بزند که چقدر به احمق ها شبيه شده است . بريان پس از چند لحظه چشمانش را از آيدن برداشت . سرش را پايين
انداخت و از کنارش گذشت . آيدن نفس عميقي کشيد و به سمت حياط رفت . هيرا کنار حوض ايستاده بود و به آب نگاه مي کرد .
romangram.com | @romangram_com