#کریشنا_پارت_100

نگاه پيتر روي زخم کف دست هاران متوقف شد و با لحن تحسين آميزي گفت :

- هوشمندانه است ... انتخاب محافظ از استورن ها ... اونم با پيمان خون ... فکز نمي کني لازم نبود اينکارو بکني ... _ وقتي نگاه

متعجب آيدن را ديد ، ادامه داد _ استورن ها پيمان شکن نيستن ... متعهدن ... دست کم به اين ويژگي معروفن . به هر حال انتخاب

دقيقي بود ... لابد هديه من رو ديگه نمي خواي ؟

- هديه تو ؟

- يه دستيار که فکر مي کردم باهاش راحت تري .

پيتر يک قدم به سمت چپ رفت . پسر جواني رو به روي آيدن ايستاده بود و با حيرت به آيدن خيره شده بود . آيدن با تعجب پرسيد :

- راجر؟!

پيتر خنديد . راجر با اندک اضطرابي گفت :

- آيدن ... من نمي دونم کجام ... اصلا من اينجا چي کار مي کنم ... اصلا نمي فهمم من چطور وسط اينجام .

آيدن بلافاصله به خودش آمد . حرف هاي راجر مثل پتکي به قلب آيدن مي خورد . گويي همه اين سوال ها را در ناخوداگاهش از خود

پرسيده و بي پاسخ رها کرده بود . نگاهش را از راجر برداشت و رو به پيتر گفت :

- من نمي خوامش . هاران برام کافيه .

سپس راهش را کج کرد اما راجر دست بردار نبود :

- آيدن خواهش مي کنم ... فقط بهم بگو کجام ... دست کم بگو اينا واقعي نيست ... بگو دارم خواب مي بينم ... آيدن ...

آيدن به ظاهر بي توجه به راجر از کنار آنها گذشت اما غول درونش به شدت به او مي غريد و حرف هاي راجر را تکرار مي کرد .

نفس عميقي کشيد . نمي توانست اين حمله ذهني را تحمل کند . رو به هاران گفت :

- اينجا اتاق توئه .

اشاره اش به اتاقي در سمت راست اناق خودش بود . سپس ادامه داد :

- برو استراحت کن . فردا بايد برگردم به قصر ... روز راحتي در پيش ندارم .

هاران سري تکان داد و گفت :

- فکر نکنم ديگه هيچ کدوم از روزهامون ... روز راحتي باشه .

آيدن لبخند زد و از کنار هاران گذشت . ذهنش هنوز پر از ازدحام افکار بود . وارد اتاقش شد و لباسهايش را در آورد و روي تخت

دراز کشيد . سعي کرد بخوابد اما تلاشش بي فايده بود . روي ميز کوچک کنار تخت چند ماسک رنگارنگ افتاده بود . يکي از آنها را


romangram.com | @romangram_com