#کوه_پنهان_پارت_86
یه زهر خندی از سر درموندگی زدم و توی دلم گفتم " ولی کردی .. کاری که این روزا برای همه تفریح شده ."
ولی صدایی ازم خارج نشد ..
بهنود وقتی سکوت منو دید ادامه داد :
بهنود _ من با یه وکیل صحبت میکنم .. بهتون خبر میدم که مدارک و بیارین ..
فکر میکنم طلاق توافقی توی ایران راحت باشه .. زمان زیادی نمیبره ..
ریه هامو پر و خالی کردم ..
باید باهاش حرف بزنم .. نباید ضعیف تر از این جلوه کنم..
با تمام جدیتی که از خودم سراغ داشتم .. گفتم :
_ حضانت همراز چی ؟!
با شنیدن صدام ل*بخندی زد و گفت :
از دو سال پیش که این درخواست و داشتی دیگه در موردش چیزی نشنیدم ..
کنایه میزد ..
_دو سال پیش اولا که به سوری جون اعتماد داشتم .. ثانیا از شما ذهنیتی نداشتم .. ولی به مرور بهم ثابت شده بود که شما همراز و نمیخواین .
بهنود _ پس چی باعث شده که الان این همه واهمه داشته باشی ..
نگاهی بهش کردم .. با کمی مکث گفتم :
_ همراز میتونه ارزوی هر پدری باشه ..
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد .. با دندونای کلید شده .
بهنود _ ارزوی من نیست .. اون فقط نوه ی پدر و مادرمه .
با یه پوزخند
_ خوبه .. خیالم راحت شد.
بهنود یهو از جاش بلند شد .. به سمت پنجره اتاقش رفت ..
سکوت کرده بود .. منم نمیخواستم عامل شکستن این سکوت باشم .
بعد از چند دقیقه بلاخره به حرف اومد ..
بهنود _ سعی میکنم سریع تر کارها رو تموم کنم ..تو هم توی این فاصله میتونی به پیشنهاد شاهین فکر کنی..
اخم عمیقی روی چهره م نشست .. اومدم جوابشو بدم که نذاشت ..
بهنود _ مامان میگفت از شرایط ازدواجت اینکه باید شوهرت مورد تایید ما باشه ..
منم شاهین و تایید میکنم ..
پسر خوبیه .. از شرایطت و دخترا هم خبرا داره فقط ازمن چیزی نمیدونه که ..
romangram.com | @romangram_com