#کوه_پنهان_پارت_84





وارد اتاقش شدم .. قبلا خیلی به این اتاق میومدم .. در واقع چیز جدیدی بهش اضافه نشده بود .. ولی یه حس غریبی در من به وجود اورده بود .. اصلا نشانی از اشنایی درونش پیدا نمیکردم ..

پشتم به بهنود بود و داشتم با نگاهم اتاقو بررسی میکردم ..

یه تخت دونفره مشکی با پاتختی های ستش ، که از روتختی های ابی صورمه ای پوشیده شده بود .. پرده ی اتاقشم ابی بود ولی روشن تر از رو تختیش که باعث میشد اتاق خیلی تیره نباشه .. روی تختش یه لپ تاپ سفیدبود ..

یه نیم ست راحتی هم گوشه ی اتاقش بود .. یه کتابخونه متوسط ...

همچنان داشتم بررسی میکردم که با صداش به خودم اومدم .

بهنود _ قبلا توی این اتاق نیومده بودین ..

من بازم طبق معمول به تته پته افتادم ..

_ چ .. چرا اومده بودم .. متاسفم .

بهنود که معلوم بود از هول شدن من ل*ذ*ت میبره :

بهنود _ چرا متاسفی ؟!

نفس عمیقی کشیدن .. "بچه پرویی" نثارش کردم .. سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفتم و با نفس های عمیق نجات بدم .. تا حدودی هم موفق شدم ..

ولی هر کاری کردم .. نتونستم لرزش صدامو از بین ببرم .

_ مهم نیست .. خوب مثل اینکه میخواستین با من صحبت کنید ..

بهنود که به خاطر گریز من از پاسخ .. یه ل*بخند کج روی ل*باش نشسته بود ..

به کاناپه ی توی اتاقش اشاره کرد ..

بهنود _ بله خواهش میکنم بفرمایید بشینید ..

بدون حرفی سریع نشستم .. احساس میکردم ، توی یه کوره اجرپزی هستم .. از بدنم اتیش میزد بیرون .. دلم میخواست هر چه سریع تر از اونجا خارج بشم .. بنابراین .. با نگاهم بهش فهموندم که منتظر شنیدن حرفاش هستم ..

بهنود خیلی راحت مقابل من نشست .. چند ثانیه بدون حرف نگام کرد .. منم نگاش کردم .. لعنتی عجب چشمایی داشت .. باید اعتراف کنم چشمای همراز با وجود شباهت زیادی که با بهنود داشت .. ولی بازم مال بهنود خوشگل تر بود ..

در حال بررسی چشماش بودم که با ل*بخند کجش فهمیدم که باز گند زدم ..

_ چشماتون خیلی شبیه همراز !!!

یعنی دلم میخواست اون لحظه لال میشدم و سعی در درست کردن سوتیم نداشتم ..

ل*بخندش عمیق تر شد .. یکی از ابروهاشو داد بالا

یعنی خاک بر سرت سارا !! این که خدای اعتماد به نفس هست .. فقط تعریف تورو کم داشت ..

بهنود _ اره همراز خیلی خوشگله.

بچه پروی ِ درپیت ِبزغاله ..

سعی کردم یه ل*بخند پسر کش بزنم ..

romangram.com | @romangram_com