#کوه_پنهان_پارت_83


پیمان _ بلا تو چند تا مگه خاله داری ؟

همراز هیجان زده انگشتاشو اورد بالا شروع به شمارش خاله هاش کرد ..

همراز _ خیلی دارم عمو .. خاله مریم .. خاله رعنا .. خاله مینو ( مامان رعنا ) .. خاله سودابه (مامام مریم ) .. خاله رویا .. خاله نرگس .. خاله ..

داشت همچنان ادامه میداد که پیمان گفت : بسه .. بسه خسته شدم .. حالا بگو چند تا عمو داری ؟

همرازم گفت _ عموهم یه عالمه دارم .. عمو بابک .. عمو مش رجب .. عمو شاهین ..

تعجب کرده بودم با شاهین کی اشنا شده بود ..

یه دفعه بهنود به سمت من برگشت .. فکر کنم تعجب و توی صورت من دید .. چون چهرش عوض شد ..

بهنود _ همون شاهین خودمون و میگه ؟!!..

با سر بهش اشاره کردم که یعنی اره ..

پیمانم بل گرفته بود ..

پیمان _ عمو شاهین و کجا دیدی ؟

همراز _سرکارِ مامان بود .. گفت من عموتم اومدم تورو ببینم .. بعدم منو ب*و*سید و بهم شکلات داد ... من خیلی دوسش دارم .

پیمان با یه لحن جدی رو به بهنود گفت :

پیمان _ یعنی خاک بر سرت بهنود که دخترت به یه شکلات فروختت !!

سرمو انداختم پایین که خنده م دیده نشه .. یعنی میخواستم از خنده بمیرم .. ولی با حرف بهنود نیشم کاملا جمع شد ..

بهنود _ ببند پیمان .. وگرنه خودم میبندمش ..

درضمن مراقب همراز باش من باید با ایشون صحبت کنم ..

و رو به من ادامه داد "

من توی اتاقم منتظر شما هستم .. لطفا معطل نکنید..

با چشمام رفتنشو دنبال میکردم .. که با صدای پیمان به خودم اومدم ..

پیمان _ نگران نباشین .. اونقدرام که نشون میده جدی نیست .. نگران همرازم نباشید من مراقبشم ..

بعدم یه ل*بخندی زد که منو ناخواسته وادار به پاسخ کرد ..

همراز بهش سپردم و به سمت اتاق بهنود رفتم .. در حالی که ضربان قل*بم بسیار سریع بود .. ولی پمپاژ خون بسیار کند که باعث شده بود بدنم کاملا بی حس بشه ..

تقه ای به در زدم .. منتظرشدم که اجازه ی ورود بده .. که بلافاصله خودش درو برام باز کرد ..!!!

معلوم بود که پشت در منتظرم ایستاده بود .

سرمو بلند کردم .. بهش نگاه کردم .. جدیتش باعث شد .. دوباره هول کنم و سریع سلام کنم .

در حالی که سعی میکرد خنده شو کنترل کنه .. جوابم و داد .. بادستاش من و به اتاقش دعوت کرد ..


romangram.com | @romangram_com