#کوه_پنهان_پارت_82

دیدی اخرش این همراز ، مهر پدریشو تحریک کرد ..

حالا میخواد ازم بگیرتش ...

با اون گندیم که دیروز شد حتما میخواد بگه" تو صلاحیت نگه داری از دختر منو نداری ".

ولی من کوتاه نمیام .. این همه سال تنهایی بزرگش کردم .. حالا که داره ثمر میده یادش افتاده دختر داره ..

چیمیگی مگه میوه است ؟؟

اره دیگه میوه ی زندگیه منه .. دیگه رسما دیوونه شدم .. اینم از برکت وجود شوهر عزیزمان است..!!!!

با تمام این افکار اصلا نفهمیدم که چطوری صبحانه خوردم .. اصلا خوردم یانه

میز صبحونه رو جمع کردم .. به اعتراض های بیتا خانم هم توجهی نکردم ..

نمیدونم چرا دلم میخواست طولش بدم .. دلم یه جورایی اشوب بود .. پاهام میلرزیدن .. به کمک میز خودمو نگه داشته بودم .. ولی بازم حاضر نبودمزود برم تا به حرفای بهنود گوش بدم ..

نمیدونم چند دقیقه الکی خودمو مشغول کرده بودم که با صدا بیتا خانم سرجام میخ کوب شدم ..

بیتا خانم _ اِوا اقا بهنود چیزی لازم داشتین ؟

بهنود _ نه بیتا خانم منتظر ِ سارا خانم هستم .. میخوام بدونم کی کارشون تموم میشه ؟

حالم از قبلم بدتر شد .. اینم خیلی خوشش میاد انگار مچِ منو بگیره .. اه .

مجبور شدم به سمتش برگردم ..

دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود .. اون ل*بخند مسخره هم که عضو لاینفک صورتش شده بود.

تو دلم یه ببند اون نیش و نثارش کردم ..

_ببخشید معطل شدین .. الان میام خدمتتون .

صدام کاملا میلرزید ..

یه دفعه این بیتا خانم بیماری قندش اوت کرد ..!!!

بیتا خانم _ ای وای خانم من که گفتم خودم انجام میدم .. شما اصرار میکنید .. برین تورو خدا اقا منتظرتونن .

یعنی توی اون لحظه دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار .. اخه خدا چرا من این همه بد شانسم .. 24 ساعتم نشده این پسر رو دیدم .. 2400بار جلوش ضایع شدم ..

یه ل*بخند با فک منقبض به بیتا جون زدم .. بدون حرف اشپزخونه رو ترک کردم ..

وارد سالن شدم ..

پیمان هنوز مشغول بازی همراز بود.

_ همرازم بیا بسه دیگه عمو خسته شد ..

همتا زود خودش به من رسوند .. مامان بریم پیش خاله رویا (مربی ِ مهدش )؟

_ امروز دیگه نه ولی فردا میریم باشه خوشگلم ؟

همراز _ باشه .

romangram.com | @romangram_com