#کوه_پنهان_پارت_81


_ اون قدیما بود اقا پیمان .. الان دیگه از این خبرا نیست .. عروسا با مادرشوهرا دوستن ... با هم دیگه برای فامیل شوهراشون تؤطئه میکنن!!!

پیمان بلند خندید ..

پیمان _ پس باید مراقب خودمون باشیم .. از تو و این مامان سوری همه چیز برمیاد..

نمیدونم چرا از لحن خودمونیش بیشتر خوشم اومد .. خیلی دوست داشتنی بود .

_ نه خیالتون راحت شما الان حکم مهمون و دارین ..ما برای مهمونا اتش بس اعلام میکنیم ..

پیمان بازم خندید ..

پیمان _ خوب خدا رو شکر .. و رو به بهنود ادامه داد ..به جون تو حسابی ترسیده بودم .. میخواستم برم هتلی .. جایی.

به بهنود نگاه کردم .. داشت ل*بخند میزد ..

چه عجب این خندید .. درپیت !

منم خندیدم ..

_ اینقدرام خطرناک نیستیم .. اگه مهمون نبودین .. فقط یه کوچولو اذیتتون میکردیم

با انگشت بزرگم و اشاره م یه ذره رو نشون دادم .

پیمان بادستاش ادای من و در اورد ..

پیمان _ فقط یه کوچولو !!!

من فقط خندیدم .. نمیدونم به خاطر ادا در اوردن پیمان بود یا ل*بخند بهنود .. ولی هرچی که بود شادم کرده بود.

رفتم طرف بهنود که همراز و ازش بگیرم ..

_ همرازم .. بیا مامان بهت صبحونه بدم ..

پیمان از زبون همراز گفت :

_وا مامان منظورت ناهاره دیگه ..؟؟

خندیدم ..

روبه همراز _ نه دخترم .. همون صبحونه .

بهنود با دستاش همراز و توی ب*غ*لش جابه جا کرد .. با لحن جدی رو به من ..

بهنود _ همراز صبحونه خورده .. شما لطفا برین میل کنید .. بعدش باید باهم صحبت کنیم ..

تنم لرزید .. ترسیده بودم ..

این قدر جدی گفت که ناخداگاه یه به قدم عقب رفتم و برگشتم به سمت اشپزخونه حرکت کردم ..

"برای چی میخواست با من صحبت کنه ؟"

کاش دیشب نمیموندم ..


romangram.com | @romangram_com