#کوه_پنهان_پارت_79


_ صبر کن ببینم باید جریمه بشی .. راه فراری نیست .. من باید این دختر خوشگلمو بخورم .. صبر کن فرار نکن ..

همرازم که از حرفای من فهمیده بود که باید فرار کنه .. سریع از اتاق دوید بیرون ... منم دنبالش اهسته تر میدویدم ..

همراز همینطور که میدوید .. بلند گفت :

همراز _ عمو جون کمک ، مامانم میخواد منو بخوره ..

تا گفت عموجون ... مغزم فرمان ایست داد.. وای اصلا یادم نبود که خونه ی سوری جونیم .. بهنودم هست .

باسرعت عقب گرد کردم که محکم خوردم به چیزی .. استخون بینیم خیلی درد گرفت

ناخوداگاه کشیدم عقب اما بخاطر بینیم صورتم جمع شده بود .. وچشمام بسته بود .. سریع چشمامو باز کردم .. دیدم با بهنود برخورد کردم .. بهم اخم کرده بود.

سریع یه عذر خواهی کردم و به طرف اتاقم راه افتادم ..

به اتاق که رسیدم .. سریع درو بستم بهش تکیه دادم .. وا این چرا اخم کرده بود .. مگه چیکار کردم ..

خوب حواسم نبود خوردم بهش . تازه اون که طوریش نشد .. بینی ِ من بود که عمل لازم شد ..!!

به جای اینکه اون عذر بخواد من عذر خواستم ..

شایدم فکر کرده من به از قصد خودم و انداختم ب*غ*لش ..

واااای اره ..!!!

حتما همین فکر و کرده .. نیست که خیلی از خود ممنونه ..!! حتما همین فکرو کرده ..

" حالا نه اینکه خیلی بدتم اومده "

از فکری که کردم یه ل*بخند شیطون اومد روی ل*بم ..

قل*بم تند تند میزد .. تمام تنم داغ شده بود .. بوی عطرش هنوز توی بینیم بود ..

"حالا بدم که نیومد ..ولی از قصدم نکردم .. عقده که ندارم .. والا ."

"وای ببخشید یادم نبود هرروز یکی میاد ب*غ*لتون میکنه که عقده ای نشین ."

"برو بمیر خاک بر سر "!!

به طرف اینه رفتم .. وای قیافمو ..

"بابا طرف اگه عاشقتم بود ، با این قیافه میدیدت ولت میکرد میرفت .. چه برسه به اینکه ، این اصلا از تو خوششم نمیاد "..

چشمام به خاطر پف زیاد .. ریزِ ریز شده بود .. موهامم که چون باز گذاشته بودمشون ژولیده ی ژولیده بود .. درست ِ بلند بود .. ولی اینطوری اصلا قشنگ نبود .. در نتیجه دل*بری در کار نبود ..!!!

تازه نگام به ل*باس هام افتاد .. وای خاک برسرم ..یه تاپ بندی مشکی تنم بود که بندای سوتین ِ صورتیم کاملا مشخص بود .. اونو معمولا زیر مانتوم میپوشیدم .. یه شلوار نخی ِ دنپا گشادِ مشکیم پام بود..

معمولا وقتی میومدم خونه ی سوری جون میپوشیدم .. یه سری تونیکم اونجا داشتم .. و یه سری ل*باس خواب .. ال*بته نه از این ل*باس خوابای خفناا .. یه چند تا بلوز و شلوار راحتی که طرحهای خرسی داشت .. !!

برای اینکه همتا خانم راضی بشه ل*باس خواب بپوشه مجبور شدم .. برای خودمم از اونا بخرم .. تازه مریم و رعنا هم از اونا میپوشیدن .. خلاصه شبا خونه ی ما خنده ای بود ، برای خودش ..

ولی خوب دیشب عوض نکرده بودم .. بس که خسته بودم .


romangram.com | @romangram_com