#کوه_پنهان_پارت_76
بیتا _ خانم جان شما خسته این ، من بهشون غذا میدم .. شما برین استراحت کنید ..
_ مرسی بیتا خانم . خودم باید بهش غذا بدم .. همراز کمی توی خوردن غذا بدقلق ِ .. حوصله ی شما رو سرمیبره ..
فقط بی زحمت یه مسکن به من بدین ..شدیدا سردرد دارم ..
مشغول غذا دادن شدم .
حدود یه ساعت مشغول اون دوتا شدم .. مریمم توی اتاق من بود و بیرون نمیومد ..
مطمئنم اگه به خاطر اصرارهای سوری جون نبود محال بود یه دقیقه هم اونجا بمونه ..
همتا که اصلا خوابش نمیومد !!!! همون سرمیز خوابش برد ..
غذای همراز و دادم .. دست و صورتشو پاک کردم .. گذاشتمش زمین ..
همتا رو صدا کردم .. ولی طبق معمول وقتی میخوابید دیگه محال بود بیدار بشه .. بنابراین باید ب*غ*لش میکردم ..
همرازم خوابش میومد .. از من جدا نمیشد ..
همتا رو ب*غ*ل کردم و با یه دستم نگهش داشتم .. با یه دست دیگم دست همراز و که دیگه غرغراش شروع شده بود گرفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم ..
از توی اشپزخونه صدای پچ پچشون میومد .. سعی کردم با کمی سرو صدا وارد نشیمن بشم..
از مقابل پیمان و بهنود که گذشتم .. پیمان با دیدنم سریع بلند شد که همتا رو از دستم بگیره ولی من به دلیل نزدیکی اتاقم کمکشو رد کردم .. واز بابت محبتش تشکرکردم .. خواست همراز و جدا کنه که همراز پشت من قایم شد.
پیمان _ ای دختر لوس به همین زودی منو فروختی ؟
ل*بخندی به روش زدم و سعی کردم به زبون همراز صحبت کنم .
_ نه عمو ببخشید .. من خوابم که بیاد لوس میشم .. میچسبم به مامانم.
پیمان _ وای منم مامانم و میخوام .. الان گریه میکنم ..
همراز که از کارای عمو پیمان خندش گرفته بود ..
همراز _ عمو جون .. خوب برو پیش مامانت .. چرا گریه میکنی .. بچه کوچولوها گریه میکنن.
پیمان با بغض ساختگی _ باشه میرم .. ولی اگه بهش بگم بیا منو ب*غ*ل کن که دعوام میکنه ..
همراز عزیزم که از بغض پیمان ناراحت شده بود رو به من گفت _ مامانی .. به مامان عمو پیمان میگی ب*غ*لش کنه ؟
_ اره عزیزم میگم ..
پیمانم در یک حرکت غافلگیرانه همراز و ب*غ*ل کرد و ب*و*سید ..
ولی قبل از اینکه همراز با جیغ اعتراض کنه ، اونو کنار من گذاشت و عذرخواهی کرد ..
بهنودم که اصلا تکون نخورد .. این حرکتش برام توجیح ناپذیر بود هیچ ربطی به احساس مسئولیت و محبت و عشق نداشت .. وفقط یه وظیفه ی انسانی بود که خدارو شکر ازش بی بهره بود ..
به اتاقم رسیدم ..
romangram.com | @romangram_com