#کوه_پنهان_پارت_75


سوری جون _ این حرفا رو نزن که ناراحت میشم ... مهمون کجا بود ..

اینا که پسرامن ، شما هم که دخترامین ..

بیا تو بیا تو که من و این پیمان بچه م ، جونمون در اومد تا تونستیم این سارا رو نگه داریم ..

ورو به من کرد و ادامه داد :

سوری جون _سارا جان مادر ، با مریم برین توی اتاقت استراحت کنید .. وحیدی اومد برای شام صداتون میکنم .. برین عزیزم که خستگی از سرو روتون میباره ..

اخه من اونجا یه اتاق داشتم .. که هروقت میخواستم بمونم راحت باشم .

مریم به من نگاه کرد منم با چشم بهش اشاره کردم که "من خوبم .. نگران من نباشه" .. بعدم بااشاره ازش خواستم بریم اتاقم ..

مریم هنوز توی ورودی نشیمن ایستاده بود .. اون دوتا هم منتظر یه عکس العمل از مریم سرپا بودن ..

همتا _ عمو جون شما بشینین .. این خاله ی من تا منو به خ*ی*ا*ن*ت وادار نکنه تو نمیاد.

پیمان بلند خندید ..

پیمان _پس بیا پیش خودم تا کسی نتونه به خ*ی*ا*ن*ت وادارت کنه .

همتا از ب*غ*ل مریم پرید پایین و به سمت پیمان رفت ..

مریم هم یه" ببخشید " زیر ل*ب گفت و به سمت اتاق من حرکت کرد..

خواستم دنبالش برم که همراز اومد سمتم که ب*غ*لش کنم .. ب*غ*لش کردم .. در حال رفتن به اتاق بودم که عشقم شروع کرد صورتشو به سینه ی من مالوندن .. این عادتش بود .. با اون که خیلی وقته بهش شیر نمیدم ولی بازم هر وقت گرسنه باشه اینجوری بیان میکنه ..

برعکس همتا که اگه گرسنه باشه همه اهل محل متوجه میشن ..!!

_ الهی فدات بشم من .. چشم الان به عشقم غذا میدم .

ب*و*سیدمش ... و به سمت اشپزخونه حرکت کردم .. درهمون حالم به همتا گفتم :

_ همتا خانم شمام باید بخوابی .. صبح مدرسه داری .

همتا _ وای مامان من خوابم نمیاد.

_ ولی باید بخوابی ..

وارد اشپزخونه شدم ..

_ سوری جون ممکنه کمی غذا برای همراز و همتا بکشم .. گشنشونه .

سوری جون _ ال*بته عزیزم .. بیتا جان زحمتشو میکشی ..

بیتا _ بله خانم جان الان میکشم .

سوری جون دائما در حال جنب و جوش بود .. معلوم بود که میخواد برای پسرش سنگ تموم بذاره ..شاید موندگار شه !!!!

ولی یکی نبود بهش بگه که" مگه اونجا گشنه بوده که حالا داری سعی میکنی با غذاهای خوشمزه ات پایبندش کنی" ..والا.

بیتا خانمم ، بعد از اینکه علاقه مندی این دوتا وروجک و پرسید براشون غذا کشید و روی میز 6نفره ی توی اشپزخونه گذاشت ..


romangram.com | @romangram_com