#کوه_پنهان_پارت_73


سوری خانم رفت که خودش شخصا از مریم دعوت کنه ..

همتا با ل*باس ها اومد .. پیمان و مجبور کرد خم بشه تا بب*و*ستش ..

همتا عمو رو اذیت نکن .

پیمان _ تا باشه از این اذیتا .. خدا قسمت بقیه هم بکنه .. (و با ابرو به بهنود اشاره کرد.)

همراز حاضرش کردم .

تمام این مدت سنگینی نگاه پیمان حس میکردم .. نمیدونستم با بهنود چه نسبتی داره ؟ ولی حتما از زندگی ِ ما خبر داره که اینجوری نگام میکنه ..

همراز و اماده کردم .. ب*غ*لش کردم .. رو به همتا کردم ..

_برو کفشاتو پات کن .

همتا _ چشم .. عمو بهنود .. عمو پیمان خدافظ .. ناراحت نباشید .. ما بازم میایم .

پیمان ل*بخند زد _ باشه جیگر پس عمو منتظرت میمونه .

همتا _ باشه ..ولی باید قول بدین پسرای خوبی باشین و مامان سوری رو اذیت نکنید .. وگرنه جریمه تون میکنم ... نمیام پیشتوناا .

پیمان _ باشه قول میدیم .. توهم از مامان سوری قول بگیر ما رو اذیت نکنه .

همتا _ مامانا که هیچ وقت اشتباه نمیکنن.. همش تقصیر شما بچه ها ست مامان سوری رو اذیت کردین .

دلم ریخت .. ناخداگاه به بهنود نگاه کردم .. سرشو بلند کرد ، با یه پوزخند نگام کرد.

پس منو مقصر میدونست ..

همه ی غم عالم به دلم نشست .. اما پیمان ..

پیمان _ درسته جوجو مامانا هیچ وقت اشتباه نمیکنن ... .

بعدم با لحن شادی ادامه داد .. قول دادیا !! من منتظرم بیای پیشماا.

همتا _ باشه عمو زود میام .. بعدم یه چهره ی متفکر به خودش گرفت و گفت : ولی فعلا کار دارم ..

خدایا به خیر بگذرونه .. بازم این نقشه ی شیطانی در سرداره .

_ بدو همتا .. خاله منتظره .

همتا دوید سمت در منم داشتم با پیمان خداحافظی میکردم که سوری جون اومد داخل .

سوری جون _ نمیخواد بری ، مریمم داره میاد بالا ..

و جای هیچ اعتراضی برای من نذاشت و رفت ...





قبول کردم بمونم .. نمیدونم چرا ولی یه حسی ته دلم دوست داشت ، بمونم .. ولی یه حسی بهم میگفت باید برم .. نباید بذارم دستش به همراز برسه . ولی اخرخودم و با جمله ی "اون اصلا به همراز نگاهم نمیکنه " قانع کردم .


romangram.com | @romangram_com