#کوه_پنهان_پارت_72

نمیدونم توی نگاهش چی بود .. که به دلم نشست و باعث شد به روش یه ل*بخند بزنم .نمیدونم درسته یا نه ولی حس کردم اون میدونه من کاری نکردم و بی گ*ن*ا*هم .

رو به همتا کردم ..

_ همتا جان برو ل*باسات بپوش .. ل*باسای همرازم بیار باید بریم ..

همتا _ مامان نمیشه نریم ؟!

_ همتا !!!

همتا _ چشم .. الان میرم .

و با غرغر به سمت اتاق رفت تا حاضر بشه ..

سوری جون که با صدای غرغر همتا بیرون اومده بود .

سوری جون _چی شده ؟ سارا جان کجا میخوای بری ؟ شب بمون پیشمون .. من غذا درست کردم .

ل*بخندی به روش پاشیدم .

_ مرسی سوری جون .. خیلی کار دارم ، باید بریم .. اشالله بعدا خدمت میرسیم .

پیمان _ کجا سارا خانم .. بمونید دیگه . ماهم از دست غرغرای سوری جون راحت میشیم .

ل*بخندم عمیق تر شد .

پیمان دستاشو باز کرد که همراز و در آ*غ*و*ش بگیره .

_ سوری جون و غرغر ... جرات دارید پیش پدر جون بگین .

همرازم که ب*غ*ل من بود . دستاشو رد نکرد ..

منم مقاومتی نکردم .. بهش اطمینان داشتم .توی همون چند دقیقه بهش اطمینان پیدا کرده بودم .

پیمان _ وای چه طرفدارایی داری سوری جون ..؟

سوری جون _ پس چی فکر کردی ؟ عروس گل خودمه دیگه ..

تا گفت عروس ، رنگم پرید .. ناخداگاه نگاهم چرخید سمت کاناپه ی رو به تلویزیون .

ولی هیچ عکس العملی توی اون نیم رخ دیده نمیشد ..

باصدای سرفه ی پیمان به خودم اومدم .. بهش نگاه کردم .

بازم بهم ل*بخند زد .

این دفعه دیگه واقعا خجالت کشیدم .. میخواستم زمین دهن باز کنه من برم توش.

که زنگ در به دادم رسید.

بیتا خان اومد توی سالن رو به من گفت: مریم خانم هستن .. گفتن پایین منتظرتونن.

سوری جون _ چرا تعارفشون نکردی بیان داخل ..

بیتا خانم _ گفتم خانم .. قبول نکردن .. گفتن همون پایین منتظر میمونن.

romangram.com | @romangram_com