#کوه_پنهان_پارت_70

_ بله . ممکنه در و باز کنید ..

بیتا خانم _ بله .. بله ببخشید خانم .. حواسم نبود.

خدارو شکر اینم با دیدن من حواس پرتی میگیره .. خوبه شوهر و پسر نداره وگرنه رام نمیداد تو .

وارد خونه شدم .. یه "سلام" بلند گفتم .

نمیخواستم بفهمن داغونم ..

وارد پذیرایی شدم .. اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم متعجب بود .. همون چشمایی که حاضر بودم همه دنیا رو بدم ولی دیگه نبینمشون ..

همون بود .. همون که کنار شاهین ایستاده بود.. حتما دوستش بود.. ولی اینجا چیکار میکرد...

همراز روی پاهاش نشسته بود که بادیدن من به سمتم دوید ..

همراز _ سلام مامانی کجا بودی ..

سعی کردم به خودم مسلط بشم .. اصلا مهم نبود که این مرد من و توی اون وضعیت دیده بود .. اون حرفا رو در مورد من شنیده بود .. باور کرده بود ..

_ سلام مامانم .. ببخشید کار داشتم .. همتا کو ؟

مرد _ سلام خانم . حالتون چطوره

بهش نگاه نکردم . ولی متوجه شدم که ایستاده .

_سلام . ممنون . بفرمایید خواهش میکنم.

سوری جون از اشپزخونه اومد بیرون :

اِ سارا جون اومدی دخترم .. چرا به گوشیت جواب نمیدادی؟

به سمت من اومد و ب*و*سه ای برروی گونه ام کاشت .. دلم گرم شد .

_ سلام سوری جون .. ببخشید حواسم نبود.

سوری جون کمی نگام کرد و با مکث گفت :

سوری جون _ چشمات چی شده ؟

_ چیز مهمی نیست حساسیت فصلی ِ

سوری جون طوری نگام کرد که یعنی " معلومه کاملا "

منم نگاش کردم .. کمی نگران به نظر میرسید ..

همتا _ سلام مامان اومدی ؟!

برگشتم سمت صدا ...

وای خدای من ، شد اون چیزی که نباید میشد..

ای خدا اینم که اینجاست .. پس باید خودم و اماده میکردم برای اینکه همه ی ادمای حاضر در اون اتفاق میدیدم ..

همینطور داشتم نگاش میکردم .. چقدر شبیه پدر جون ِ.

romangram.com | @romangram_com