#کوه_پنهان_پارت_68
مریم _ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ .. نمیگی ما از ناراحتی و اضطراب میمیریم ؟ .. یعنی توی اون کله ی پوکت چیزی به اسم مغز هم وجود داره ؟
صدایش میلرزید .. خش دار شده بود
سارا بدون این جملات هم میتوانست به عمق نگرانی انها پی برد . اخر انها فقط دوستانش نبودن .. خواهرانش بودن ..
سارا واقعا وقتی با انها بود درد بی کسی را نمیفهمید .. درد غربت نمیکشید ..
بار یتیمی را بر دوش نداشت ..
انها هم سارا را بسیار دوست داشتن .. خواهرشان بود ..
اینقدر عزیز بود .. که از تمام راحتی های زندگی خانوادگیشان بگذرند ، تا با او باشند .. تا او را یاری کنند .. تا او احساس غربت نکند ..
سارا برای انها اسطوره ی صبر بود .. کوه غرور بود .. نمک نمکدان زندگی بود ..
حاضر بودن بمیرند .. تمام صبح را ارزو میکردن که کاش امروز به شرکت نرفته بودند..که سارا ان حرف ها را نمیشنید .. او انقدر ظریف بود که با یک نسیم میشکست .. پس این طوفان حتما نابودش کرده بود .
سارا _ مریم ؟!
مریم بغضش ترکید : جان مریم !!
اخه من به تو چی بگم .. الان کجایی ؟! بگو بیایم دنبالت .. چرا حرف نمیزدی؟
سارا _ گریه نکن ، من خوبم ..
نگرانم نباشید .. خودم میام .. شما برید دنبال دخترا .. نیم ساعت دیگه تعطیل میشن .
مریم _ نگران نباش الان میریم .. ولی تو مطمئنی حالت خوبه ؟! به ما احتیاج نداری ؟!
بگو کجایی ما بیایم دنبالت باهم بریم دنبال دخترا ..
سارا _ اره من خوبم .. نه شما برین دنبال اونا ..
زود میام .. تماسم نگیرین .. خودم باهاتون تماس میگیرم .. خدافظ ..
مریم با انکه هنوز راضی نشده بود ، قبول کرد .. میدانست او الان به تنهایی احتیاج دارد ..
*********
چند ساعتی بود که توی صحن امامزاده نشسته بودم .. ارامش عجیبی توی دلم داشتم .. وقتی وارد شدم .. هنوز اشک داشتم .. اما نه برای حرفایی که شنیدم .. برای این ارامش بود که الان داشتم .. احساس اینکه یکی هست که تنهام نذاره .. که باهام باشه .. که منو به این سمت بکشونه .. خیلی خوشایند بود .. خیلی..
اینقدر که منو از این دنیا کنده بود .
ولی با احساس دستای کسی روی شونه هام به خودم اومدم ..
خانم قبول باشه .. تو رو خدا حالا که دلت شکسته برای بچه های منم دعا کن ..
من فقط یه ل*بخند بهش زدم .. توی دلم برای بچه هاش دعا کردم .. وبرای همتا و همراز خودم هم دعا کردم .
یه پیرمردی اون جا بود .. صحبت میکرد .. حواسم و جمع صحبت های اون کردم .. داشت از امامزاده میگفت .. از چگونگی کشته شدنش .. ولی من محو صداش شدم .. محو چهره ی نورانیش .. مثل نور میدرخشید ..
صحبتاش که تموم شد .. رفت .
بلند شدم .. دنبالش رفتم میخواستم اسمشو بدونم .. ولی اون دیگه نبود .. توی کسری از ثانیه ناپدید شد .
romangram.com | @romangram_com