#کوه_پنهان_پارت_67
میخواست با گریه خود را در میان پدر و مادرش در تخت خوابشان جا کند.. کاش همان موقع مرده بود .. همان روزی که بلاخره موفق شده بود در میان ان دو بخوابد مرده بود ..
کاش ان شب جهنمی هم در میان انها بود .. کاش وادارشان میکرد در آ*غ*و*شش بگیرند .. تا او هم در آ*غ*و*ش انها جان میداد..
کاش به حرف اشکان گوش نکرده بود ..
کاش ورزش نمیکرد.. کاش مسابقه نداشت ..
کاش عمه نبود .. کاش خاله نبود .. کاش مادر نبود..
اشکان همتایش را به که سپرده بود؟ ..به عمه ای که لقب ه*ر*زه را یدک میکشد ..
همراز چه ؟ میتوانست یک مادر با لقب ه*ر*زه را تحمل کند ؟.. دوست بدارد ؟
کسی او را دوست نداشت .. حتی فرزندانش هم اورا دوست نداشتن ..
اما یه صدا امد ..همان یه صدا هم کافی بود که قل*ب سارا ارام گیرد .. که دیگر خود را به این سمت و ان سو نکوبد..
و سارا شنید ... مطمئن بود که شنیده است ..
سارا شنیده بود که او گفت : من همیشه با تو هستم .. من تو رو دوست دارم .. حتی بیشتر از محبت مادر به فرزندش ..
سارا گرمای آ*غ*و*شش را حس کرده بود .. سارا دستان او را به دور خود حس کرده بود..
سارا شنیده بود .. سارا صدای" الله اکبر "موذن را شنیده بود ..
و ارام شده بود ..
سرش را بلند کرد .. صحن امامزاده را رو به رویش دید .
نمیدانست کجاست .. تاکنون این امامزاده را ندیده بود ..
ولی با تمام وجودش احساس ارامش کرد .. ارامشی وصف ناپذیر .. ارامشی که اورا به ان سمت میکشید.
به طرفش رفت ..هر چه نزدیک تر میشد .. بیشتر تهی بودن را حس میکرد .. سبک شدن را ..
وارد حیاط که شد ... دختر بچه ای را دید که دنبال مادرش میگشت .. دلش لرزید .. همسن همراز او بود ..
خواست به سمتش رود که مادر دخترک از دور گریه کنان به سمتش دوید ..
بی اراده ل*بخندی زد و زیر ل*ب "خدایش را شکر" گفت ..
از جیب جینش گوشی اش را دراورد .. 24تا میس کال داشت .. 12تا مریم ..12تا رعنا .. " چه هماهنگ "
ل*بخندی بر ل*بش نشست ..
به ساعت نگاه کرد .. نیم ساعت تا تعطیلی دخترها فرصت داشت .. ولی دلش نمیخواست اورا با ان چهره ببنند .. به مریم زنگ زد..
با اولین بوق جواب داد:
romangram.com | @romangram_com