#کوه_پنهان_پارت_66
حالا به خاطر اورد .. به خاطر اورد ..
حالا میفهمید ..
ان نگاه ها را ..
ان ل*بخند ها را..
ان سلام های گاه و بی گاه با ل*بخند را ..
ان پشت چشم نازک کردن ها را ..
چرا تا حالا نفهمیده بود .. مگر او نمیدانست که یک زن است ..؟
مگر نمیدانست که یک مادر است ..؟
که شوهر ندارد ؟!
که به یک زن چگونه نگاه میکنند .. ؟ که به یک زن بدون شوهر چگونه نگاه میکنند؟
ولی او که شوهر داشت .. اسمش هنوز در شناسنامه ی او بود .. هنوز مطلقه نشده بود ..
چرا ندید .. چرا ان نگاهها را ندید .. چرا طعنه هایشان را نشنید .. چرا نفهمید وقتی خانم همسایه در را به رویش کوبید .. نگران پسرش بود ..
چرا نفهمید وقتی در جلسه ی ساختمان مطرح شد که نباید اجازه دهیم فرد مجرد در ساختمان باشد .. منظورشان به او بود ..
انها هم نگران پسران خود بودند .. انها هم شوهرانشان را در برابر سارا حفظ میکردند..؟
چرا ؟! چرا به خود نمیگرفت ؟!
چون فقط چون یک اسم در شناسنامه اش داشت ... فقط یک اسم در شناسنامه اورا مصون میکرد از برچسب ِ ه*ر*زه گی ؟؟؟
همه ی سهم سارا از زندگی ، تکیه کردن به یک اسم بود ..؟
سارا مرگ را در جلوی چشمانش میدید .. قل*بش بیتابانه به سینه اش میکوبید .. میسوخت ...
به خاطر ناراحتی بود که میسوخت .. ؟! یا به خاطر اینکه در سینه ی سارا بود ؟!
حتی قل*بش هم او را نمیخواست ... هیچکس او را نمیخواست ..
پس چرا زنده بود ..؟
چهره ی دختر هایش جلوی چشمانش امد .. برای انها بود که زنده بود ؟!
ولی او میخواست بمیرد .. کفر نمیگفت .. اما خسته شده بود ..
خسته از نگاه ها .. خسته از طعنه ها ..
دلش برای مادرش پَر میکشید .. پدرش هم ..
انهارا میخواست .. میخواست پدرش بیاید و او را از میان همه ی گرگ نماهای اطرافش دور کند..
romangram.com | @romangram_com