#کوه_پنهان_پارت_65
تمام رنجشش از مادرش اما در چشمانش بود .. انها را نمیتوانست تغییر دهد.
ولی بی احترامی نکرد..
اما مادرش را سوزاند .. همان نگاه مادرش را سوزاند .. هرگز این نگاه را از پسرش ندیده بود..
یعنی واقعا سارا برایش تا این حد اهمیت داشت ..؟؟؟
یا شاید به خاطر اینکه در محل کارش اینگونه رفتار کرده ، رنجیده بود..
اگر اینگونه بود چرا با فریاد همه را متفرق کرد..
اگر اینگونه بود چرا میخواست به دنبال سارا بدود ..
اگر دوستانش اورا نگرفته بودن ..
او میرفت ؟؟
یعنی این همه برایش مهم بود.
کاش فریاد میزد .. ولی اینگونه نگاهش نمیکرد ..
که نگاهش اینقدر پر درد نبود؟
************
سارا به سمت بیرون دوید .. تمام بدنش میلرزید .. سرما همه ی وجودش را در بر گرفته بود ..
همه ی ادمهای دور برش به او خیره نگاه میکردن .. تعجب کرده بودن ..اخر دختری در روز روشن میدوید .. در حالی که رنگش کاملا کبود شده بود.
گریه نمیکرد .. اما اشک هایش برروی گونه هایش روان بودند ..
او اما ، ناله میکرد .. چرا او ؟!
دیگر نمیتوانست بدود .. قفسه ی سینه اش در حال انفجار بود .. گلوله ای بزرگ راه تنفسی اش را بسته .. همان جا .. در پیاده رو روی زمین زانو زد..
چرا باید او لقب ه*ر*زه بگیرد ..؟ او که همیشه در انتخاب رنگ ل*باس هایش رعایت میکرد ..
او که هیچ وقت لوندی نمیکرد .. او که هیچ وقت دل*بری نمیکرد ..
تهمت ِ دام گذاشتن برای مردانی که حتی به چشمان انها نگاهم نکرده بود .. برای او سنگین بود ... نبود ؟!
چـرا خیلـــــــــــــی سنگین بود ..
با این فکر چانه اش لرزید .. گلوله ی درون گلویش در حال کوجک شدن بود .. سینه اش درد میکرد ..
چه کرده بود که م*س*تحق این مجازات باشد . چند وقت بود که به چشم یک ه*ر*زه به او نگاه میکردن ؟
گریه اش شدت گرفت ..
romangram.com | @romangram_com