#کوه_پنهان_پارت_62
دیگه گوشمم حتی ، صداها رو نمیشنید ..
ولی چشمام میدیدن..
میــــدیـــدن ...
که همه در حال تکون خوردن هستن ..
مریم سعی داشت از حمله ی اون خانم جلوگیری کنه ..
رعنا هم دستاشو تکون میداد و یه چیزایی میگفت ..
ولی من نمیشنیدم ..
سعی کردم .. ولی نشد...
صداش نمیومد..
همه دارن درمورد من حرف میزنن.. اینایی که گفتن من بودم..
دارم نگاشون میکنم .. همه هستن .. همه رو میبینم..
بابامم اونجاست ..
مامانمم هست ..
اشکان و یلدا رو هم دیدم..
اینا اینجا چیکار میکردن ..؟؟ مگه نمرده بودن .. ؟؟
مامانم چرا گریه میکنه ؟؟ مگه مرده ها هم میتونن گریه کنن..؟؟
بابام چرا نمیاد ب*غ*لم کنه .؟ نمیدونه الان بهش احتیاج دارم. اشکان چی ؟! اونم نمیدونه ؟؟ دلم بیشتر گرفت.
یه دفعه همه ایستادن ..
دیگه هیچ کس کاری نمیکرد .. همه یه جارو نگاه میکردن ..
منم به اونجا نگاه کردم ..
شاهین بود.. همه به اون نگاه میکردن ..
دونفر دیگه هم کنارش بودن !!
غریبه بودن ؟ یا من فراموشی گرفتم؟
چرا اینطوری به من نگاه میکردن ..
تا حالا ندیده بودمشون .. ؟
رییس داشت یه چیزایی و به اونا میگفت ..
ولی بازم ...
نشنیدم .. چیکار کنم که بشنوم؟
romangram.com | @romangram_com