#کوه_پنهان_پارت_6
_باشه ...و مرسی.
20دقیقه ی بعد ما هر سه تا با شونه هایی افتاده جلوی ساختمون بودیم، دکتر مهدوی( یکی از پزشکای ِ ساختمون) هم داشت ما رو نصیحت میکرد.
من که اصلا گوش نمیدادم ..رعنا که داشت اس میداد ..مریمم الکی سرشو تکون میداد.
به سوری جون نگاه کردم ، داشت به ما نگاه میکرد. مطمئنم میدونست ما اصلا گوش نمیدیم.
خلاصه ما یه نیم ساعتی هم مشغول عذرخواهی بودیم ،ولی معلوم بود اقای حیدری ما رو نبخشیده.. اخه هی میگفت " مگه دفعه ی اولشونه "
بعداز کلی عذر خواهی رفتیم بالا .. بیچاره مریضا که علاف ما شده بودن.
داخل مطب سوری جون ازمون خواست منتظر باشیم که مریضا رو ویزیت کنه بعد باهامون صحبت میکنه.
از منم خواست که وقت اونایی که هنوز زمان زیادی به اومدنشون مونده بود رو کنسل کنم.
فورا" دست به کار شدم ، قرارها رو کنسل کردم و زودترین وقت ممکن رو بهشون دادم.
مریم و رعنا هم از همون اول داخل اشپزخونه بودن.
بعد از اتمام کارم رفتم پیششون ..
بلافاصله بعد از وارد شدنم مریم بدون مقدمه گفت:
_سارا عجله نکن کاوه دوستت داره .بیشتر بهش فکر کن.
نفس عمیقی کشیدم و با یاد اوری کاوه ل*بخند تلخی زدم ..کاوه یکی از اساتید دانشگاهمون بود ، یه پسر جذاب و متین ، از اونایی که به خاطر متانت و تواضع زیادشون وادارت میکرد بهش احترام بذاری .
که از شانس خوب من شده بود یکی از خاستگارهای پرو پا قرصم !!!
_ دیروز دیدمش ، بعداز پیشنهاد سوری جون ، دیگه دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم ..
باهاش حرف زدم ، از همتا گفتم ..
از اینکه اون هیچ کسی و به غیر از من نداره .. حکم دختره منو داره .. باید با زندگی کنه ،
مریم و رعنا با هیجان به من نگاه میکردن .
رعنا _خوب اون چی گفت.
_ استقبال کرد!!! خیلی .. گفت که خوشحال میشه همتا دختر اونم بشه .تلاش میکنه براش پدری کنه ....وخیلی چیزای دیگه ..
مریم _خوب میشه بدونم سرکار خانم دیگه چی میخوان ؟!
بازم ل*بخند زدم .. تلخ نبود. عشقی نبود که شکستی داشته باشه . حداقل از طرف من نبود..
ولی اون شاید..
حتما عاشق بود! ولی فقط عاشق قسمتی از وجودم ..ولی یه قسمتی بزرگی از وجود من مال همتا بود .. اون عاشق اون قسمت نبود.
_صبح باهاش حرف زدم..
romangram.com | @romangram_com