#کوه_پنهان_پارت_7


ظهر بهم زنگ زد .گفت میخواد ببینتم.

رفتم ..

گفت "همتا رو نگه میداره ولی باید یه سالی همتا پیشمون زندگی نکنه .. جایی دیگه ای باشه .. بعدش میاریمش پیش خودمون" بعدم

بادیدن قیافه ی من ادامه داد " سارا خانم من با این مسئله مشکلی ندارم، اصلا" میتونیم پیش خودمون نگهش داریم.. ولی باید یه مدت از خانوادمون مخفیش کنیم."

مریم و رعنا فقط بهم نگاه میکردن ، میدونستن چقدر برای من این حرف سنگینه!!

بعداز چند دقیقه ای سکوت ، مریم گفت :

ببینم سارا جون ما فردا با کاوه کلاس داریم؟

میدونستم اون بازم افکار پلیدی داره

_مریم خودت میدونی که اون با شخصیت تر از این حرفاست که مورد لطف ما قرار بگیره!!! حتی فکرشم نکن ..

اون حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره همینطور که من گرفتم..

همون لحظه سوری جون صدامون کرد..





از اشپزخونه که خارج شدیم دیدم ، سوری جون داشت اخرین بیمارش و بدرقه میکرد.وقتی هم که مارو منتظر دید گفت:

سوری جون _خوب دخترا برین توی اتاقم تا منم یه ابی به صورتم بزنم و بیام پیشتون .

_ بله ..چشم.

با بچه ها وارد اتاق شدیم .

اتاقش واقعا ساده ست.ساده وال*بته شیک .

شامل یه میز بزرگ که یه لپ تاپ سفید روش ِ ِو یه سری پرونده که مشخصا" مال بیمارای امروز ِ.

پرونده ها رو برداشتم و مشغول جابه جایی توی کمد مخصوصش شدم . اون دوتا هم روی راحتی ها لم داده بودن ، صد در صد مشغول ارزیابی من!!!

در حین کار یاد موقعی افتادم که سوری جون فهمیده بود دنبال کار میگردم، ازم خواسته بود توی مطبش به عنوان منشی ِ نیمه وقت باشم .

چقدر ناراحت شدم .. اما خوب باید کار میکردم .

اون موقع هنوز درگیر انحصار ورثه بودم و اینکه اول باید دارایی ها مشخص میشد، تا من بتونم ازشون استفاده کنم، حتی حسابِ بانکی بابا و اشکانم بسته بود.

مریم_ سارا میشه بیای بشینی .سوری جون 10دقیقه است که منتظرن!!

وای من اصلا متوجه ورود سوری جون نشده بودم.

با دستپاچگی ببخشیدی گفتم و نشستم.

سوری جون _ اشکالی نداره دخترم .


romangram.com | @romangram_com