#کوه_پنهان_پارت_5


ماهم چون داشتیم میخندیدیم مردم فکر میکردن شوخیه خانوادگیه، جلو نمیومدن....

بلاخره امدادای رعنا، سرعت عمل مریم و تقلاهای خودم جواب داد ما از دستش نجات پیدا کردیم.رفتیم چند تا خیابون جلوتر... مریم به خاطر خنده نمیتونست رانندگی کنه.

حدودا 10دقیقه فقط خندیدیم. کسی حرفی نمیزد ، یعنی نمیتونستیم که حرف بزنیم.

وقتی اروم شدیم گفتم :اخه دیوونه ها من با سوری جون کار داشتم حالا چطوری بریم تو مطب..

مریم _ اخه دیوونه کله ی سحر سوری جون تو مطب چیکار میکنه ؟!

_ سه شنبه ها زود میره . چون هم من نیستم هم باید بره بیمارستان.

رعنا _ وای یعنی الان سوری جون تو مطب بود؟

_ اره دیگه! بدبخت شدیم . حالا اقای حیدری میره پیشش شکایت..

از تصور قیافه حیدری موقع چغلی ،هرسه همزمان خندیدیم.

مریم _ زود زنگ بزن بهش بگو ما کاری نکردیم

_باشه

سریع شماره ی سوری جون و گرفتم..زدم رو اسپیکر.

_سلام سوری جوون.

مریم_ سلام سوری.

رعنا_ سلام سوری جون.

سوری جوری_ سلام دخترا.

باز چیکار کردین که این حیدری این همه شکار ِِ؟

مریم_ کاری نکردیم به خدااا

رعنا_ فقط دیدیم هوا گرمه خواستیم یه کمی خنک بشه .. همین.

_عوض تشکرشه.والا!!

سوری جون با خنده _ اره دیدم چه جوری دنبالتون افتاده بود برای تشکر.

ماهم فقط میخندیدیم.

سوری جون _ ببینم دخترا شما مگه الان نباید دانشگاه باشین؟

لحنم ناخداگاه جدی شد ..

_چرا سوری جون .ولی من باید باهاتون صحبت میکردم .

سوری جون هم تحت تاثیر لحن من جدی شد:

_همین الان برین یه دسته گل بخرین بیاین جلوی ساختمون ، منم همون پایین منتظرم.


romangram.com | @romangram_com