#کوه_پنهان_پارت_4
24 ساعته مادر شدم ... پدر شدم .. مادر بزرگ شدم .. پدر بزرگ شدم ..
_ خانم بیا این ابنبات من مال شما ، دیگه گریه نکن .
صدای پسربچه ای من و به خودم اورد .دستی به صورتم کشیدم .گونه هام خیس بود .. اصلا نفهمیدم دارم گریه میکنم ..کاملا بی صدا گریه میکردم. خیلی وقت بود که بی صدا گریه میکردم.
_مرسی پسر قشنگم ، چقدر تو مهربونی . اگه ابنباتتو بدی به من ناراحت نمیشی؟
پسر بچه _ نه خاله من دیگه مرد شدم، گریه نمیکنم .
ل*بخند تلخی زدم .ولی من از وقتی بزرگ شدم گریه کردنم شروع شده !!
ازش گرفتم .اینم یه هدیه بود، برای دل شکستم ..حتما از طرف خدا بود که بهم بگه سارا من هنوز هستما !!!
سر که بلند کردم جلوی ساختمان مطب بودم..
رفتم داخل .
اقای حیدری (نگهبان ساختمان) بازم طبق معمول داخل اتاقکش خوابیده بود .وای که الان حسش و ندارم وگرنه ...
ولی باید بیدارش کنم .
مریم مثل من مهربون نیست ..حتما باید سوژه شو مورد لطفش قرار بده .
رفتم سمتش ، دستم رفت که تکونش بده ، یه نفر بازومو کشید. برگشتم دیدم مریم ِ.
انگشت اشاره شو گذاشت روی بینیش و یه ل*بخند شیطانی به من زد .
وای خنده ام گرفته بود. فقط نمیدونم این رعنا کجا بود..به مریم اشاره کردم رعنا کجاست ..
بادستش توی دستشویی ته سالن و نشون داد.
شصتم خبردار شد میخوان چیکار کنن..
بله! رعنا خانم با یه کیسه ی پلاستیک پر اب اومد بیرون ..مریمم سریع کیسه رو گرفت ، به ماهم اشاره کرد عقب بایستیم .
با دستاش شروع به شمارش کرد .1..2..3
کیسه رو توی یه حرکت بالای سرش ترکوند.
اقای حیدری بیچاره هم چنان از جاش پرید که ما چند قدم عقب رفتیم .. نفسش بالا نمیومد.. تا چند ثانیه گنگِ گنگ بود، فقط به ما نگاه میکرد.
بعدم چنان دادی زد که کل ساختمون لرزید. وای نمیدونست از کجا به ما برسه .میخواست از پنجره ی اتاقک خارج شه که با اون شکمش نتونست ، برگشت از در اومد.
قیافه های ما که دیدنی بود!! من که از خنده پهن زمین بودم ، بلند شدم به سمت پله ها دویدم .. مریم که از در رفت بیرون وسط خیابون !..رعنا هم برگشت تو دستشویی.
اقای حیدری _ من اگه شما 3تا رو دوباره نبینم ، اخرش یه روزی میکشمتون.
من فقط میخندیدم .از خنده ی زیاد نمیتونستم راه برم .. کشون کشون خودم رسوندم به اسانسور طبقه ی اول .دکمشو زدم و منتظر وایستادم تا بیاد بالا.
اسانسور که اومد بالا یه دفعه ای در باز شد ، اقای حیدری اومدبیرون... منم دو تا پا داشتم ،دوتا دیگه قرض کردم دبرو که رفتیم..
جایز نبود برم بالا ... برگشتم پایین تا پیش بچه ها پناه بگیرم . اقای حیدریم دنبالم میدوید.. وای چه صحنه ای بود . من که پریدم بیرون ساختمون اون دوتا تو ماشین مریم بودن.. با ماشین فاصله زیادی داشتم ..اقای حیدریم همچنان دنبالم بود ..
مریم ماشین و روشن کرد ..اومد سمتم .رعنا هم در جلو رو باز کرد پرید عقب.منم پریدم تو ماشین .ولی اقای حیدری دستامو گرفت..چون من هنوز کامل ننشسته بودم مریم نمیتونست تندبره ..با اون یکی دستم سعی میکردم از دستش فرار کنم ولی مگه ول میکرد ..وای رعنا رو بگم تا کمر از شیشه ی عقب اومده بود بیرون داشت اقای حیدری رو میزد ..
romangram.com | @romangram_com