#کوه_پنهان_پارت_55


اقای سلطانی _ شکر دخترم ..منم خوبم ..

اقای مهدوی_ نبودین خانم یوسفی واقعا جاتون خالی یود .. ما که خیلی دل تـــََ..

داشت میگفت دل تنگتون شدیم که با چشم غره ی خانمش ساکت شد .

خانم مهدوی _ خوبی سارا جون .. واقعا این چند روز بخش اروم تر شده بود.. معلومه همه ی سرو صداها مال توئه هاااا ... چون اتاقتونم خیلی ساکت بود.. بیچاره شوهرت چی میکشه ..

نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت میدونه که من شوهر ندارم .. داره طعنه میزنه ..ولی فقط به تکون دادن سری اکتفا کردم ..

وارد بخش شدم

_ سلام رویا خانم چطوری ؟! مارو نمیبینی خوشی ؟!

رویا _ سلام سارا ..بابا کجایی ما که مردیم از دلتنگی !!

به جای من مریم که تازه اومده بود جواب داد:

_ وای مامانم اینا .. عزیزم خوب میگفتی من برات گشادش میکردم ..

رویا _ ببخشید نمیدونستم شما علاوه بر کفاشی ، دوزندگیم بلدین ..

داشت به گریس کاری کفشای عقاب اشاره میکرد.. مریم اینا براش تعریف کرده بودن.

مریم _ حالا که میدونی گلم.. نبینم دیگه دلت تنگ بشه ها !!

و رو به من

مریم _ تو مگه قرار نبود بری کارخونه ..؟

_ نه دیگه فقط جند برگه پرسش نامه مخصوص کارمندا بود که صبح اسماعیلی ( رییس کارخونه ) گفت با پیک میفرسته شرکت .

مریم _ اهان بریم ..

_من برم گزارش و بدم بیام .. راستی رعنا کو؟

مریم _ داشت ماشین و پارک میکرد .

_رویا جان رییس اومده ؟

رویا _اره اومدن ..

_باشه.. پس من رفتم..

در اتاق و زدم .. وارد شدم ..

معلوم بود انتظار دیدن منو نداشت چون به وضوح جا خورد .. منم از فرصت استفاده کردم و روی دور تند ، گزارش عملکرد دادم و اومدم بیرون ..

و طبق معمول اتاقمون و گذاشتم روی سرمون ، که دیگه همکارا احساس دلتنگی نکنند ..!!!

نزدیکای ظهر بود که به دفتر عقاب فراخوانده شدم ..

واقعا دوست نداشتم ببینمش .. با اینکه صبح رفتارش نسبت به اون روز به کلی تغییر کرده بود .. و میتونستی بفهمی که اون روز شاید ناراحت چیزی بوده ..ولی من نمیتونستم بهش حق بدم .


romangram.com | @romangram_com