#کوه_پنهان_پارت_54

_ سلام .

عقاب _ سلام خانم یوسفی .. میشه بپرسم شما الان توی شرکت چیکار میکنین ..

اصلا از لحنش خوشم نیومد ..

_ ببخشید ! نباید میومدم.

سرشو بلند کرد یه نگاه بهم انداخت .ولی سریع نگاهشو گرفت ..اما من توی همون یه لحظه غم و توی چشماش دیدم .. نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت .

عقاب _ نخیر شما الان با توی کارخونه ی (...) باشین .

لحنش باعث شد مطمئن بشم که یه مشکلی داره ..

_ اونو که خانم جمالی رفتن .

عقاب _ شما باید تشریف ببرین ..من شما رو مسئول این کار کرده بودم . اگه این چند روز هم بهتون اجازه دادم .. دوستتون رو به جای خودتون بفرستین ... بابت بیماری دخترتون بود..

_ بله متوجه شدم .. از فردا خودم میرم .

بازم قاطی کرد..

عقاب _ از فردا نه خانم .. از همین امروز ..ما الان در اینجا به خانم جمالی نیاز داریم ..

همه ی اینارو در حالی میگفت که سرش توی ل*ب تابش بود و داشت یه چیزایی تایپ میکرد.... نمیدونم چرا بغض کردم .. شاید چون اصلا توقع همچین برخوردی رو از جانب اون نداشتم .. حتی اون موقع که داشت تنبیه م میکرد این برخورد و باهام نداشت .. همیشه از موضع قدرت باهامون حرف میزد ..اما تندی نداشت .. ولی امروز...

یه "چشم " زیر ل*ب گفتم و سریع اونجارو ترک کردم ..

چون اگه میموندم مطمئنن اشکامو میدید و من اینو نمیخواستم ..

م*س*تقیما به سمت دستشویی رفتم ... یه چند دقیقه ای ایستادم تا به خودم مسلط بشم .. من هیچوقت به کسی توهین نکردم .. هیچوقتم طاقت ِ توهین و از جانب کسی نداشتم ... چقدر احمقم که دلم براش سوخت .

رفتم توی اتاق و یه توضیح مختصر به مریم دادم و کیفم برداشتم و از شرکت زدم بیرون ..

چند روزی بود که تمام ساعات کاری رو به خبره، اختصاص میدادم که مجبور نشم ،به شرکت برم ..

ولی بلاخره کار مصاحبه هم تمام شد و من مجبور بودم که به شرکت برم .

.................

نگهبان شرکت _ سلام خانم یوسفی .. کجایین شما .. ؟؟ خبری ازتون نیست ؟

_ سلام .. بله یه چند روزی و برای مصاحبه میرفتم .. چه خبر؟!

نگهبان _ سلامتی .. همه چیز امن و امانه ..

_ خدا رو شکر ..خوب بااجازه ..

اقای سلطانی ، مهدوی و خانمش هم همزمان با من وارد شدن ..

_ سلام .

اقای سلطانی _ سلام خانم یوسفی .. خوبین ؟!

_ ممنون اقای سلطانی شما خوب هستین ..؟!

romangram.com | @romangram_com