#کوه_پنهان_پارت_52

_ الهی مامان فدات بشه .. خوب میشی عسلم ..

دیدم تب داره .. خواستم بهش استامینیفون بدم که روشو برگردون ..

همراز _ نمیخوام ..تلخ ِ... دوست ندارم .

_ اگه نخوری زود خوب نمیشی ها ..

همراز _ نمیخوام.

_ باشه پس میدم سورنا (یکی از یچه های مهد ) بخوره که زود خوب بشه .. بتونه با مامانش بره پارک.

همراز _ منم پارک میخوام.

_ اگه خوب نشی نمیتونیم پارک بریم .. باید فقط توی تخت خواب باشی.

همراز عزیزم یکمی فکر کرد و گفت :

_ باشه ..بده بخورم .

بااکراه دهانشو باز کرد.

دو روزی بود که همراز و با خودم شرکت میبردم .. کارم سنگین تر شده بود . هم باید روی برنامه تمرکز میکردم ..هم مراقب همراز بودم .. مریمم که مشغول بررسی نقشه اش بود.. نمیدونم میخواست چیکار کنه .. ولی هر چی که بود قیافش و خیلی پلید کرده بود.





اقای مهدوی _سلام خانم یوسفی ِ عزیز حالتون چطوره ؟!

من در حالی که کمی تعجب کرده بودم پاسخ دادم :

_ ممنون خوبم ..شما خوب هستین ؟! خانواده ی محترمتون خوبن ؟!

اقای مهدوی _ بله خوبن .. شکر خدا .. خانم یوسفی سری به ما نمیزنید .. دیگه توی سلفم شمارو نمیبینیم ؟!

من دیگه شاخ و روی سرم احساس میکردم ..

_ بله .چون برای نهار نمی مونیم .

اقای مهدوی _ چرا ؟؟؟ بمونید دیگه .. که ما هم شمارو ببینیم .

_ ممنون شما نسبت به ما لطف دارین ..ببخشید من باید برم ..به خانواده سلام برسونید..

رفتم بالا ..

رویا _ سلام سارای مادر.. چطوری ؟

_ سلام خوبم تو چطوری ؟

رویا _ سارایی یه سوال بپرسم؟

_ بپرس .. اگه نخواستم جواب نمیدم ..

رویا _ بابای همراز کجاست ؟!

romangram.com | @romangram_com