#کوه_پنهان_پارت_40
اولین بار که گفت مامان .. تمام تنم لرزید..
چقدر دلم برای یلدای عزیزم سوخت ...چقدر براش اشک ریختم .. هم برای خودش هم برای گلش .
احساس کردم ..همتا با گفتن این کلمه بار سنگین تری روی دوشم گذاشت .. تا الان عمه اش بودم و حکم مادرشو داشتم . ولی الان مادرش هستم و حکم عمه شو دارم.
اما چرا یه اتفاق مهم افتاد .. اینکه من و دخترام از بی بی م*س*تقل شدیم .. اخه بی بی به درخواست یکی دیگه از دختراش که خواهر سوری جون بود و خارج از کشور زندگی میکرد ..برای مدتی رفت که با اونا زندگی کنه ..منم ترجیح دادم که زندگی ِ م*س*تقلم و شروع کنم ..تا ابد که نمیتونستم پیش بی بی بمونم .. بعد از اون ماجرا ( از دست دادن خونواده م) قرار بود تا وقتی که اموالم بهمون برگرده پیش بی بی بمونم .. اما محبت این خانواده دست و پای من و بست .. و واقعا منو تا ابد مدیون خوشون کرد .
باکمک پدر جون ...یه خونه ی اپارتمانی سه خواب کوچولو خریدم .. ال*بته خونه ی منو نزدیک خودشون انتخاب کرده بود که خیالش از من و بچه ها راحت باشه ..
مریم و رعنا هم توی یه شرکت که از اشناهای خان عمو !! بود ..مشغول کار شدن .. و تقریبا تمام شبا پیش ما بودن... ولی من تا جون گرفتن همراز ترجیح دادم که کار نکنم .. ولی خوب الان همرازم 2سالشه و همتای قشنگم 7ساله ..
منم یه دختر 22ساله با دوتا دختر 7ساله و 2ساله هستم.. که باید اولین روز کاریشو به عنوان همکار مریم و رعنا شروع کنه ......
وارد شرکت شدیم .. نگهبان شرکت تا مریم و رعنارو دید سیخ نشست .. خنده م گرفته بود.. یاد چند ساله پیشمون افتادم .. از اون موقع خیلی پخته تر شده بودم ..!!! مریم و رعنا هم همین طور ولی خوب یه سری چیزا ذاتی هستن و صد ال*بته تغییر ناپذیر ..
بی انصافی که اگه نگم ، مریم و رعنا کاملا در تلاش بودن که تغییر کنن ..چون یکی از شرایط پذیرش من همین تغییرات بود ..
قول داده بودن ..
معلوم نیست تو این چند ماه اینجا چه کارایی که نکردن .. که ازمن علیه اینا گرو کشی کردن ..والا.
به دفتر مدیر که رسیدیم .. منشی با دیدن ما پشت چشمی نازک کرد . گفت: که مدیر منتظر شما هستن .
مریم یه ایشششششششششششی نثارش کرد و در زد.
با شنیدن "بفرمایید" مدیر هم وارد اتاق شدیم..
به به اقای مدیر یه مردی حدودا 40 ساله بود .. که موهاش جو گندمی بلندش اولین چیزی بود که به چشم بیننده میومد.
یه کت و شلوار مشکی به تنش کرده بود ..
خنده ام گرفته بود تو اون موقعیت داشتم بررسی میکردم قدش چقدره ؟! چرا همه وسایلای اتاقش مشکیه ؟! چرا اینقدر اخمو؟! ...
هیچ کسم نبود به من بگه به تو چه ؟! والا.
مدیر بادیدن ما سلامی کرد و با دستاش اشاره کرد که روی مبلای چرم مشکی داخل اتاقش بشینیم ..
ماهم نشستیم !!!
مدیر _ خوب خانم جعفری (مریم) ایشون دوستی هستن که ازشون تعریف میکردین .؟
قبل از اینکه مریم حرفی بزنه خودم جوابشو دادم ..
_ بله .. سارا یوسفی هستم .
مدیر _ خوشوقتم خانم .. رسولی هستم .
_ همچنین.
رسولی_ خوب خانم یوسفی .. خانما جعفری و جمالی که از توانایی های شما صحبت کردن و ال*بته مدارکتون رو هم دیدم ..
romangram.com | @romangram_com