#کوه_پنهان_پارت_39




وقتی وارد شدیم ..صدای گفت گوی سوری جون و با پسرش و شنیدم ..

سوری جون _ نه پسرم تماس گرفتم بهت خبر بدم نگران نباشی ..!!! گل دخترت صحیح و سالم ِ

_......................

سوری جون _ باشه پسرم دیگه مزاحمت نمیشم .. عکساشم برات ایمیل میکنم ..

_.....................

سوری جون _ باشه ... باشه خدافظ.

سوری جون به سمت بقیه رفت من هم وارد شدم ..

سوری جون با ل*ب های اویزون رو به پدر جون کرد و گفت :

_ این پسرت بویی از عاطفه نبرده ..

پدر جون _ اخه خانم چه انتظاری ازش داری .. اون که هنوز این نفس و ندیده که نسبت بهش احساسی داشته باشه ..

این خانما هستن که با به وجود امدن نطفه نسبت بهش احساس دارن .. ما مردا تا به چشم گلامون و نبینیم .. عاشقشون نمیشیم ..

تازه خدارو شکر که بهنود نیست.اگه این دختر رو میدید، زیر همه چیز میزد .. بس که زشته ناز گل خانم ..

همتا بلافاصله بعد از این حرف گفت :

_ خوب کوچولوِ بابایی بذار یه کم بزرگ بشه مثل من قشنگ میشه ..

پدر جون _ الهی من فدای این بابایی گفتن تو بشم .. این مثل تو بشه که من از خوشی زیاد میمیرم ..عروسک.

مش رجب _ ولی اقا از این به بعد کارمون در اومد ..هی میخواد بیاد بگه من و بیشتر دوست داری یا اینو ..

همتا _ راستی بابایی منو بیشتر دوست داری یا همرازو ؟

پدر جونم با خنده گفت _ این که فعلا زشته تو رو بیشتر دوست دارم ..اگه اینم مثل تو قشنگ شد .. اندازه ی تو دوسش دارم ..

همتا ل*بخند رضایت مندی زد ..

منم از ته دلم از پدرجون ممنون بودم که جای پدربزرگ و برای همتا پر میکرد .. جای خالی بابا احمد منو ..





*************





بعداز اون روز ، ماجرای خاصی اتفاق نیوفتاد ... منو بچه هام مشکلی خاصی نداشتیم .. چون هم سوری جون و هم پدر جون خیلی هوامون و داشتن .. همتا دیگه به من عمه نمیگفت .. منو مامان صدا میزد .


romangram.com | @romangram_com