#کوه_پنهان_پارت_38
_ سلام مش رجب .. مرسی
از روی رد خونی که حاصل از کشتن گوسفندی بود عبور کردمو وارد خونه شدم
بعدش فقط یه جت دیدم که خودشو پرت کرد توی ب*غ*لم .. الهی فداش بشم همتای عزیزم بود..
همتا_ عمه کجا بودی ؟! دلم برات یه ذره شده بود..
_ دل منم برات یه ذره شده بود ..
پدرجون و بی بی هم به سمت ما اومدن ..
بی بی در آ*غ*و*شم کشید .. مقداری پول روی سرم چرخوندو زیر ل*ب ذکر گفت ..
از بی بی که فاصله گرفتم .. با حس دستایی گرم روی شونه م سر برگردوندم ..
پدر جون بود .. پیشونیمو ب*و*سید و دوباره بابت همراز ازم تشکر کرد .
خیلی خوشحال شدم .. خودم و بیشتر به آ*غ*و*شش فشردم .. بوی بابام و میداد همون لحظه هم از ذهنم گذشت " کوه ، کوه ِ
دور و نزدیکم نداره ."
_ مرسی پدر جون .. بابت همه چیز !!!
سوری جون نزدیکمون شد و با مهر مادری خاص خودش گفت :
_ دخترم زایمان سختی داشتی ..باید استراحت کنی ..بریم تو استراحت کن ..
فقط سری تکون دادم و تایید کردم .
داشتیم میرفتیم تو که متوجه همتا شدم .. یه جور خاصی به همراز نگاه میکرد.. باید همین الان براش توضیح بدم ..
از همه خواستم برن داخل منم چند دقیقه ی بعد میرم ..
همتا رو در آ*غ*و*شم گرفتمو به سمت تاب که توی باغ بود رفتم ..همین طور که توی آ*غ*و*شم میفشردمش بهش گفتم :
_ همتایی خوشحال نیستی بلاخره نی نی مون به دنیا اومد ..؟
همتا _ نه دوسش ندارم ..
_چرا ؟
همتا _ اخه خیلی زشته !!
خنده م گرفته بود ..
_ خوب هنوز کوچولوِ همسنِ تو بشه مثل تو خوشگل میشه ..
همتا _ واقعا ..
_ اره واقعا .. تازه اگرم زشت بود ... تو که خواهر بزرگشی باید مواظب باشی کسی بهش نگه زشت ..
همتا در حال فکر کردن "باشه ای" گفت و بلند شد که به سمت خونه بره .. منم به دنبالش وارد شدم
romangram.com | @romangram_com