#کوه_پنهان_پارت_37


به حدی برای دیدن پاره ی تنم اشتیاق داشتم که توجهی به سوزش بدنم نداشته باشم .. که پشت گوش بندازمش

دستامو برای گرفتنش به سمت رعنا باز کردم .. اونم با احتیاط توی ب*غ*لم گذاشتش .

با دیدنش تنها چیزی که به ذهنم رسید " موجود کوچولوی قرمز من " بود .

و حس کردم که چقدر این موجود کوچولوی قرمز زشت و دوست دارم !!

موجودی که جزیی از من بود ..

و قسمتی از وجود من که جدا شده بود .. تا زندگی کنه و زندگی ببخشه ..

دستای ظریف کوچولوشو ب*و*سیدم .. ظرافتش به حدی بود که ل*باس طرح گوسفندیِ شماره ی صفرشم براش بزرگ بود !!

مشغول نگاه کردن بهش بودم که با صدای خیلی ضعیفی گریه کرد .. و من توی اون لحظه عاجز به اون دو خواهر ناپخته تر از خودم نگاه کردم ..

نا خداگاه ترسیدم .. اما به ثانیه نکشید که با اومدن سوری جون ترسم جای خودش و به امیدواری داد ..

سوری جون اومده بود که حالا نقش مادرمن و نوزادمو اجرا کنه .. و حقا که از مادری برام چیزی کم نذاشت !!

ممنونش بودم ..

چند ساعت پیش به عنوان یه پزشک که فرزندم و سالم به دنیا اورد .. و حالا به عنوان یه مادر که راه های تغذیه کردن کودکم و به من اموزش میده !!





ساعت ملاقات که شد .. تقریبا اتاق مملوء از جمعیت شد ..

سوری جون و پدر جون و بی بی و اقای جعفری و سودابه جون .. اقای جمالی و مینو جون .. بابک و حاج خانم .. همشون اومده بودن ..

با دیدن همشون غرق شادی شدم و کمتر جای خالی دستای خانواده مو حس کردم !!

علاوه بر همراه های من .. همراه های تخت ب*غ*لیم هم بود که به همهمه ی توی اتاق دامن زده بود ..

بیشتر از همه ی صداها صدای پدری بود که با عشق میخواست برای فرزندش اسم انتخاب کنه .. عشقی که این بار حسرت و نه فقط به چشمای من .. بلکه به چشمای سوری جون و پدر جون هم اورده بود .

تا حدی که پدرجون دستامو توی دستاش گرفت و پیشونیمو ب*و*سید و زیر گوشم نجوای" شرمنده ام " زمزمه کرد .

و سوری جون که با صدای بلندی عذر خواهی کرد .. بابت خالی نبودن اتاقهای خصوصیه بیمارستان .

واحتمالا در دلش به خاطر نبودن پدر بچه ی من !!!





مش رجب در و برامون باز کرد ..

همون جلوی در _ سلام سارا خانم .. خوبی دخترم .. مبارکت باشه بابا جان

تشکر کردم و وارد خونه شدیم..


romangram.com | @romangram_com