#کوه_پنهان_پارت_41






بعدم یه ل*بخند زد که معلوم بود داره خفه میشه تا کنترلش کنه قه قه نشه ..و ادامه داد:

اما باید بگم که خودشون با اینکه از توانایی زیادی برخوردارن ..ولی خوب اسایش و از بچه های شرکت وال*بته منو گرفتن .. من تصمیم داشتم که اخراج شون کنم ..حالا نمیدونم چرا پذیرفتم که شما رو هم استخدام کنم..

مریم _ اِ اقای رسولی ما که قول دادیم .. اگه باور نمیکنید زنگ بزنید نگهبانی ببینید اگه ما دست از پا خطا کرده باشیم ..والا.

رعنا _ تازه اقای رسولی بی انصاف نباشین دیگه!! ما تا حالا شمارو اذیت نکردیم ..

اقای رسولی دیگه علنن داشت میخندید.

اقای رسولی_ بله متوجه شدم .. چون معمولا ما هر روز صبح با حضور شما زلزله رو تجربه میکردیم ..ولی خوب امروز قسمت نشد..

باشنیدن اسم زلزله غم عالم به دلم نشست ..با اینکه زمان زیادی ازش گذشته ولی من هنوز بهش حساسیت دارم..بچه ها هم ساکت شده بودن.. میدونستن ناراحت شدم.. دیگه بعداز این همه سال مثل کف دستشون من و میشناختن .

اقای رسولی هم که از سکوت ناگهانی ما تعجب کرده بود گفت :

_ شما میتونید از امروز شروع کار کنید .. خانما میتونن اتاقتون و بهتون نشون بدن..

فقط یه چیزی خانم یوسفی ...

بابک بهم گفت "با استخدام شما مرکز زلزله رو به شرکتم میارم" .. ولی خوب من زیادی خوشبینم ..میدونم که اون اشتباه میکنه ..

ای بابا عجب گیری داده به زلزله .. ادمو یاد ایه ی اذا زلزلت الارض زلزالها ..میندازه.. والا.

منم فقط سری تکون دادم واز اتاق خارج شدم .مریم و رعنا هم پشت سرم ..

رعنا _ ببین مریم من هی میخوام به این خان عموی تو توهین نکنم نمیشه .. بابا من قصد ازدواج ندارم چرا نمیفهمه ..

مریم _ اِوا رعنا جان ببخشیدا .. اون تو رو نگفته که سارا و گفته .. پس تو برو فعلا بمیر که خان عمورم از دست دادی..

رعنا _ همیشه میدونستم این سارا سر راه خوشبختی ِ من قرار میگیره .. خاک بر سرت سارا حتی به دوست ِ چندین سالتم رحم نکردی .. اخه دختر تو چرا سیرمونی نداری .. چرا شوهرای مردم و میقاپی؟

_ میتونیم .. این کارا همش عرضه میخواد که تو نداری .. میتونی تو هم شوهر بقیه رو بقاپ.

با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم .. غافل از اینکه گوش هایی داره حرفای مارو میشنوه ...

با بچه ها به دفترشون رفتیم .. کار من از همون جا اغاز شد ..





یه اتاق مال ما بود ... که معمولا در حال انفجار بود .. مسلما ما نمیتونستیم خیلی ساکت باشیم و صد ال*بته همکاران محترم هم کاملا درک میکردن ..!!!

وبه همین اندازه که سرو صدای ما به همون اتاق ختم بشه راضی و خوشنود بودن .. ما هم به پاس این فداکاری ، با اونا کاری نداشتیم ..

یعنی در مدت چند ماهی که توی شرکت کار میکردیم ، به غیر از اون یه باری که یه سوسک از ناکجاباد سر از میز ناهار خوری خانما سر در اورد ..

و چند باری که کاملا اتفاقی چایی های اقای حیدری شور و تند شد ..


romangram.com | @romangram_com