#کوه_پنهان_پارت_35
خیلی زود با امپولی که بهم تزریق شد .. به سمت اتاق زایمان رهسپار شدم ..
در حالی که من از زور درد و فشار به خودم میپیچیدم .. دوربینی تعبیه کردن که از زایمانم فیلم برداری بشه و برای همسر عزیزم نمایش داده بشه !!!
چه خوش خیال بودن اینا که فکر میکردن .. مهمم برای مردی !!
دردم هر لحظه بیشتر میشد .. و عرق های درشت روی صورت و بدنم جاری بود.
و بلاخره مقاومتم برای سکوت کردن شکست و صدای جیغ و ضجه زدن هام تمام اتاق و پر کرد ..
با هر فریادی که میزدم .. مادرمو صدا میزدم ..
توی تمام لحظه های شروع دردم .. اسمش توی سرم فریاد میشد ..
به وجودش نیاز داشتم .. نیاز داشتم که پیشم باشه و با مهربونیاش تسکینم بده ..
کاری که سوری جون الان به خاطر پزشک بودنش نمیتونست انجام بده ..
دردم بی امان شده بود .. و درد از حد توان من خارج
و اما در یه لحظه همه وجودم اروم گرفت .. احساس خالی شدن کردم ..
سبک شدن ..
بی وزنیه مطلق !!
انگار که همه ی وزن بدنم به اندازه پرکاه شد ..
سرمو روی تخت گذاشتم و اجازه دادم این راحتی و خلسه همه ی وجودم و بگیره ..
با شنیدن صدای گریه ی نوزادم و صدای سوری جون که قربون صدقه اش میرفت .. مطمئن شدم که همه چیز خوبه ...
بنابراین چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم ...
************
با شنیدن صدای زنی چشمامو باز کردم ..
سرمو به سمت صدا برگردوندمو زنیو دیدم که داشت به یه زن دیگه کمک میکرد که به بچه اش شیر بده ..
کاملا مشخص بود که زن نابلدِ .. اما داشت همه ی سعیشو میکرد که یاد بگیره ..
ولی زیاد موفق نبود .. با صدایی که ناامیدی توش موج میزد گفت :
زن _ مامان نمیتونم .. اینطوری نمیشه ..
romangram.com | @romangram_com