#کوه_پنهان_پارت_34
بعد از کارای پذیرش .. به سمت اتاقی که معاینه انجام میشد رفتم و منتظر شدم که سوری جون بیاد ..
چند تا خانم اونجا بودن .. ظاهرا اتاق انتظار بود ..
از ظاهر همگی میشد فهمید که درد دارن .. اما یکی از اونا فریاد های بلندی میکشید که باعث شده بود .. من درد خودمو فراموش کنم و به اون نگاه کنم ..
دخترک کم سن و سالی بود که همش اسم رضا رو صدا میکرد و حرف های زشت و رکیکی نثارش میکرد .. ظاهرا رضا شوهرش بود .. و احتمالا اونو عامل همه ی درداهاش میدونست !!!!
پوزخندی نثارش کردم ..
توی فکر اون دختر بودم که با دیدن یه خانمی با ل*باس پرستارا نگاهمو بهش دوختم ..
پرستار _ سلام عزیزم .. من مامای کشیک هستم .. خانم دکتر بامن تماس گرفتن و خواستن شما رو معاینه کنم .
_ سلام .. نمیدونم .. باید چیکار کنم .
ماما _ عزیزم .. لطفا روی این تخت دراز بکش ..
روی تخت دراز کشیدم .. خوشبختانه قبلش با کمک مریم ل*باسامو با ل*باس بیمارستان تعویض کرده بودم و از این نظر مشکلی ندارم ..
ماما هم مشغول معاینه ی من شد .. بعد از تموم شدن کارش .. باگفتن جمله ی وقتشه داری اماده میشی ازم دور شد ..
حالا من مونده بودم با دردی که به خاطر معاینه ی انجام شده بیشتر شده بود و کاری به گریه ازم برنمیومد ..
دلم میخواست داد بزنم و به واسطه ی فریادام دردم و کمتر کنم .. اما نمیتونستم .. با دیدن دخترک و فریادهاش خودمو کنترل میکردم.
اما چند دقیقه ی بعد با اومدن یه پرستار و شنیدن جمله اش، قل*بم اتیش گرفت و درد همه ی وجودم و گرفت ..
پرستار _ عزیزم شوهرت کجاست؟!! باید این وسایل و داروهارو تهیه کنه .
با تموم بدبختیم سعی کردم که عادیترین رفتارمو نشون بدم .. توی این شرایط تنها دردی و که نمیتونستم تحمل کنم .. ترحم بود .. بنابراین گفتم :
_ شوهرم ماموریته ... نیستش .. لطفا لیست و در اختیار دوستم بذارید .. جلوی همین در ایستاده .. اون تهیه میکنه ..
پرستارم باشه ای گفت و رفت ..
بعد از رفتنش انگار تازه یاد دردا و بدبختیم افتادم و با شدت گریه کردم !!
با وجودی که هیچ وقت طعم داشتنشو نچیشیده بودم .. اما همه ی وجودم حضورشو فریاد میزد ..
حضور مَردم ..
وپدر نوزاد درشرف تولدمو
توی اتاق قدم میزدم .. تا شاید از دردام کاسته بشه ..
تا شاید جای خالیش کمرنگ بشه .. نیازم سرکوب بشه ..
در همون حالم دستامو جلوی دهنم گرفته بودم .. تا صدامو خفه کنم ..
تا صدای ضجه های تنهایی من .. ارامش زنیو که کوهِ پناهگاهش ، برهم نزنه !!!
توی اون لحظه بهترین اتفاقی که برام افتاد این بود که سوری جون بلاخره اومد ..
و دوباره خودش مسئولیت معاینه مو به عهده گرفت ...
romangram.com | @romangram_com