#کوه_پنهان_پارت_33
و من کاری جز سپاس از رحمت الهی و نداشتم .
**********
اونروز مثل همه ی روزها از خونه بیرون رفتیم .. کمی که پیاده روی کردم .. حس کرم درد خفیفی توی شکمم و زیرش ایجاد شده .. سرعتمو کمتر کردم و از همتا هم خواستم ارومتر بره ..
به سمت پارک حرکت کردمو روی اولین نیمکت نشستم .. دونه های عرق توی تیره ی کمرم نشون میداد که حرارت بدنم بالا رفته .. دردم قطع شده بود .
اما بازم شروع شد .. میدونستم یکی از علایم موعد زایمان ، همین دردای منقطع ..
همینم باعث شده بود اضطراب به دلم چنگ بزنه .. سریع گوشیمو دراوردم و با مریم تماس گرفتم .. در همین حال با چشمام دنبال همتا گشتم ..
مریم و رعنا سر کلاس بودن ، میدونستم طول میکشه تا جواب بدن ..
بلاخره بعد از چند دقیقه صدای نگران مریم و پشت خط شنیدم ..
مریم _ سلام سارا خوبی ؟!!
_ سلام اره خوبم .. ولی فکر کنم داره دردم شروع میشه ..
مریم که کاملا معلوم بود دستپاچه شده گفت :
_ خوب . خوب اروم باش .. فقط بگو الان کجایی ؟!!
توی اون موقعیت خنده م گرفته بود .. خودش داشت سکته میکرد به من میگفت اروم باشم ..
خنده ی همراه با دردی که کردم ... باعث شد بگه :
_ اروم باش .. خوبه همینطوری بخند و اروم باش تا ما بیایم ..
_ مریم به سوری جونم خبر بده ..
مریم _ باشه عزیزم !! الان میام .
و قطع کرد ..
با پشت دستم عرق نشسته روی پیشونیمو پاک کردم .. سعی کردم از روی صندلی بلند بشم .. باید همتا رو صدا میکردم ..
هنوز چند قدمی نرفته بودم که از درد مجبور شدم تکیه مو به نیمکت بدم ..
ترجیه دادم کمی بشینم تا دردم قطع بشه .. اما بعد از طولانی شدنش .. فکر کردم که منتظر بمونم تا مریم و رعنا خودشون و برسونن .
خوشبختانه بعد از یه ربع رسیدن و همتا هم همزمان برگشت پیش من .. منم با خیال راحتری به کمک مریم سوار ماشین شدنم و همتا رو به رعنا سپردم ..
قرار شد .. رعنا همتا رو به بی بی بسپره و ساک بچه رو با خودش به بیمارستان بیاره ..
از فشار درد و دلهره حتی متوجه نشدم که کی به بیمارستان رسیدیم ..
توی ماشین نشستم و مریم به سمت پذیرش رفت و با صندلی چرخدار اومد ..
با کمکش روی صندلی نشستم و داخل رفتیم ..
مریم با سوری جون تماس گرفته بود .. اونم گفته بود که خیلی سریع خودش و میرسونه ..
romangram.com | @romangram_com