#کوه_پنهان_پارت_31


از مطب که خارج شدم به مریم زنگ زدم .. باهاش توی پارک نزدیک خونه قرار گذاشتم .

با یه دربست خودمو بهشون رسوندم ..

همتا روی سرسره مشغول بازی بود و مریم هم روی نیمکت روبه روش نشسته بود ..

کنار مریم نشستم و برای همتا که متوجه حضور من شده بود دست تکون دادم ..

مریم _ سلام چی شد ؟! چرا اینقدر دیر کردی؟!!

_ توی نوبت بودم ..

مریم _ یعنی خاک بر سرت .. تو باز رگ انسان دوستیت گل کرد ..

_ خوب چیکار کنم ... اون بنده های خدا از چند ماه پیش وقت گرفته بودن ..

مریم _ اخه من به تو چی بگم .. مگه تو وقت نگرفته بودی ؟!!

_ نه !!! کی وقت گرفتم ؟!!

مریم _ باشه ولش کن .. فقط من موندم تا تو اینو به دنیا بیاری من از دستت 100 بار زاییدم .. والا !!

بلند خندیدم ..

_ مریمی اینارو ولش کن .. امروز توی مطب یه دختر و دیدم نمونه ی بارز ناز !!!

بعدم با اب و تاب برای مریم مشتاق ماجرا رو تعریف کردم ..

مریم _ خاک برسرت .. حداقل یه فیلم میگرفتی ماهم میدیدیم شاید یه روزی یه خاک برسر اومد مارو گرفت .. به دردمون خورد .

_ هزاربار گفتم .. تو اول همسریابی بکن !!! بعد برو سراغ همسرداری !!!

مریم _ بابا اون رعنا این همه تلاش کرد چی شد .. بابکم نیومد بگیرتش .. تازه اون خدای عشوه خرکی هم هست .. بعد میان منو میگیرن ؟!! والا !!

_ گمشو !! پس عموی منه چند سال افتاده دنبال عشوه خرکیه رعنا ؟!!

مشغول خندیدن بودیم که همتا جیغ کشون خودشو به ما رسوند .. سرشو توی ب*غ*ل من مخفی کرد .

واقعا ترسیده بودم .. هنوز توی شوک حرکت همتا بودم که یه پسر تپل با پدرش بهمون نزدیک شدن ..

پسری که داشت گریه میکرد .. دوبرابر هیکل همتارو داشت و بدون اغراق یک پنجم قد پدرش ..!!

گنگ به پدر پسر نگاه کردم .. انگار اونم مشغول ارزیابی من و تفاوت هیکلم با همتا بود که حرکتی نمیکرد ..

مریم ولی حواسش جمع تر بود .. رو به مرد کرد گفت :

_ اتفاقی افتاده اقای محترم ؟!

مرد _ اتفاق که افتاده .. از اون اتفاقاتی که میشه به عنوان تیتر روزنامه ازش استفاده کرد ..

ابروهام ناخداگاه بالا رفت .. چشمامو ریز کردم و بهش نشون دادم که منتظر ادامه ی صحبتش هستم ..

نگاهش بین منو همتا تعویض میشد .. با همون لحن ادامه داد :


romangram.com | @romangram_com